onsdag 20 januari 2016

جان جانان ـ عليرضا ملايجردي ( بمناسبت 30 دي)

جان جانان ـ عليرضا ملايجردي ( بمناسبت 30 دي)

چهارشنبه, 30 دی 1394 00:00
جان جانان ـ عليرضا ملايجردي  ( بمناسبت 30 دي)

30 دي سالروز آزادي آخرين دسته از زندانيان سياسي است. در آن روز تاريخي، درِ زندان مخوف شاه به همت و ارادة خلق بپاخاسته ايران گشوده شد. جمعيتي خروشان به گرمي فرزندان خود را در آغوش كشيدند. زندانيان از بند رسته هفت سال نبردي جانانه را زير شكنجه و شلاق دژخيمان ساواك شاه خائن، پيروزمندانه به پيش برده بودند و اينك در آستانه بهار آزادي، هواي تازه انقلاب را تنفس مي كردند.
هوا، هواي تازه...
02زنداني جوان و لاغر اندام، با چهرهاي جذاب با حلقه گلي در گردن، مانده بود كه اين همه مهر و محبت يك خلق جوياي آزادي را چگونه جواب بدهد؟ تلاش مي‌كرد با لبخندي صميمانه از آن درياي زلال عاطفه‌ها تشكر كند. او «جان جانان، مسعود رجوي» بود.
من اين روزها كه در رزمگاه ليبرتي، مشغول بازسازي خرابيهاي ناشي از انفجارهاي مهيب و ويرانگر 80 موشك تقويت شده بوديم و هم زمان در روزهاي آخرين ديماه در پي برگزاري جشن بزرگ 30 دي هستيم، در اين فكر بودم كه به مناسبت اين روز خجسته چيزي بنويسم. دفتر خاطراتم را كه در هزاران ورق در لايه لايه ذهنم انباشته شده ورق زدم. جابجا خاطراتي از برادر مسعود. تصميم گرفتم بياد همان چهره و لبخند معصومانه و صميمي برادر در لحظات آزادي از زندان، من هم از زندان «آزادي» صميمانه لحظاتي چند از خودم را بازگوكنم. از لحظهاي كه براي اولين بار با نام او آشنا شدم تا لحظهاي كه براي اولين بار او را در يكي از قرارگاه‌هاي ارتش آزاديبخش در آغوش كشيدم  و تا ديداري هاي بعدي در اشرف ....
اولين آشنايي با نام او و ديدن تصوير جذابش
يکروز صبح، طبق عادت به چهارراه مسجد رفتم. آنجا پاتوق من و همکلاس‌هايم بود. روي ديوار خانه‌اي گلي، عکس جواني را زده بودند که پشت ميکروفون با حالتي برافروخته سخنراني ميکرد. زير عكس نوشته بود:
«كانديداي نسل انقلاب»
03از او خيلي خوشم آمد ولي هيچ چيز جدي در باره او نمي‌دانستم. در حال تماشاي اين عکس بودم که عباس بيدخوري از معلم‌هاي حزب الهي سر رسيد. با ديدن عکس بلافاصله به آن حمله کرده و پارهاش کرد. من از بيدخوري اصلا خوشم نمي‌آمد. هروقت به خانه داييام مي‌رفتم صداي زني را مي‌شنيدم که جيغ مي‌کشيد و زن دايي ام مي‌گفت بيدخوري دارد زنش را كتك مي‌زند. آدم عبوس و بد اخلاقي بود و از دست معلم‌هايي که ما دوستشان داشتيم به پاسداران گزارش مي‌داد.
بيدخوري وقتي عکس را پاره مي‌کرد پرسيد چه کسي عکس رهبر مناقفين را اين جا زده است؟ و من با شنيدن اين کلمه يادم آمد که منافق در فرهنگ اين‌ها معني عکس دارد و اين بايد رهبر همان جواناني باشد که من به آن‌ها علاقه دارم. فرداي آنروز احساس کردم مي‌خواهم در باره صاحب عکس بيشتر بدانم و براي همين به سراغ يکي از همان جواناني رفتم که خودش مسلمان بود ولي از برادر مارکسيست من حمايت مي‌کرد. وي گفت که عکس را او زده بوده وساعتي در باره سازمان مجاهدين خلق و آرمان‌هاي آن برايم صحبت کرد. ومن از طريق او با نام مردي آشنا شدم که بعدها همه چيزم را فداي او کردم و هويت انساني ام را در وجود او ياقتم: «مسعود رجوي.»
وقتي فهميدم که مسعود رجوي فرزند دلاور خراسان است خيلي به‌او مي‌نازيدم و اين خود بيشتر مرا به‌او و سازمانش نزديک کرد. يکروز عصر كه مشغول بازي فوتبال بوديم، يک نفر حزب الهي روزنامهاي دو برگي را آورد و گفت اين را بخوانيد . بالاي آن نوشته بود «شاهد». تمام اين دو برگ لجن پراکني عليه برادر مسعود بود. يک برگي تحت عنوان برگه بازجويي مسعود رجوي در زندان شاه چاپ کرده بود، من در همان برگه خواندم که محل تولد او طبس خراسان است. همان جا در ميدان فوتبال با صاحب روزنامه با هم دعوا کرديم. از زماني که خودم را هوادار مجاهدين احساس کردم، هر روز تمايل بيشتري داشتم که از اسلام بدانم و بخوانم . همان اسلامي که تا آن موقع تحت تاثير برادر ماركسيستم و با ديدن وحشي‌گري‌هاي حزب الهي‌ها از آن به دافعه شديدي افتاده بودم . اولين چيزي که ياد گرفتم نماز بود.
تير ماه 64، اولين باري كه تصوير او را دوباره ديدم
تيرماه سال 64 در دانشكده ادبياتِ دانشگاه تبريز، كلاسم تمام شده بود و از پله‌هاي طبقه دوم به سمت طبقه همكف مي‌رفتم.
 04درست روبروي پله‌ها، نزديك درخروجي، تابلويي بود كه انجمن اسلامي دانشكده ادبيات اطلاعيه‌هايش را آنجا مي‌زد. وقتي چند پله پايين آمدم، دو دختر دانشجو را ديدم كه با هم عكسي را نگاه مي‌كردند و با خوشحالي ولي آهسته با هم در حال صحبت بودند كه با شنيدن صداي پاي من از دانشكده خارج شدند. جاي آن‌ها را پاي تابلو، من پر كردم.
يك صفحه از روزنامه كيهان (يا اطلاعات دقيق يادم نيست.) روي تابلو نصب بود. دوتا عكس در آن صفحةروزنامه چاپ شده بود. در يكي از عكس‌ها، زن ومردي كه دست‌هاي همديگر را گرفته و بالاي سرشان بلند كرده بودند، ديده مي‌شد. هيچكدام را نشناختم. نگاهم بالاي عكس‌ها لغزيد. با خواندن نوشته درشت روزنامه فهميدم كه عكس مسعود و مريم در مراسم 30 خرداد است. برادر مسعود با چهره‌اي مصمم، دست خواهر مريم را گرفته وبلند كرده بود. مسعود با كت و شلواري تيره و پيراهني سفيد، صورتي پر. اما چشم‌ها، همان چشم‌هاي شش سال پيش بود و نگاهش همان نگاه. خواهر مريم كه براي اولين بار عكسش را مي‌ديدم:
چهره‌اي مصمم و جوان. كت سفيد و روسري قرمز رنگ او با روكش سبزرنگ ميز، پرچم سه رنگ و شيروخورشيد نشان ايران را تداعي مي‌كرد. من آن شمارة روزنامه را خريدم و عكس‌ها را از آن در آوردم. تا سال 67 هروقت، دلم مي‌گرفت آن‌ها را در مي‌آوردم و نگاه مي‌كردم، احساس مي‌كردم در نگاه او حرفي خطاب به من نهفته است: حركت كن تو مي‌تواني و بايد كه حركت كني.
اولين ديدار
از در در آمدي و من از خود بي خبر شدم
گويي از اين جهان به جهاني‌‌ دگر‌‌ شدم
چشمم به‌‌ راه‌‌ تا چه مي‌ رسد ز دوست
صاحب خبر بيامد و من از خود به در شدم.
‌‌‌‌‌‌ ( حافظ)
نزديك به يكماه از بودن من در ارتش آزاديبخش مي‌گذشت. صبح كه بيدارشدم، سريع پريدم و براي كار فردي مي‌خواستم از آسايشگاه بيرون بروم. روي درِ آسايشگاه، روي يك برگه با ماژيك نوشته بودند كه بخاطر نشست بيدارباش ديرتر است.
غير از من هيچ كس بيدار نشده بود. من هم دوباره خوابيدم، همه‌اش دراين فكر بودم كه چرا اينقدر مي‌خواهيم بخوابيم. مگر نشست چقدر طول مي‌كشد؟
درست ظهر 3مرداد 1368بود. هوا فوق العاده گرم بود و هيچ بادي نمي‌آمد. لباس فرم نو پوشيديم و با خودروهاي آيفا براي نشست حركت كرديم.
براي اولين بار در نشست عمومي در قرارگاه‌اشرف شركت مي‌كردم. قبل ازشروع نشست، دوربين‌ها به سمت درب ورودي سالن زوم شده بودند. هر بار كه درب سالن باز مي‌شد، همه جمعيت ساكت شده و به سمت درب بر مي‌گشت. لحظات انتظار. و من نگران اين كه نكند لحظه ورود برادر مسعود و خواهر مريم مشغول كار ديگري بوده و لحظه را از دست بدهم. درب سالن بازشد و جمعت يكپارچه بر خاستند و غريو فريادهاي شور و شادي و ايران رجوي ـ رجوي ايران، سالن را به لرزه در آورد. برادر مسعود با گام‌هاي استوار و دست‌هاي باز وارد شد، لباس فرم سبز اتو خورده و تميزي به تن داشت، به سرعت از پله‌ها بالا رفت و پشت ميز قرار گرفت. خواهر مريم با لباس فرم سبز نظامي و روسري قرمز رنگ. زير نورِ نورافكني كه به صورتش مي‌تابيد، چهرهاش مي‌درخشيد. در اولين ديدار او را بسيار شاداب و چهره‌اش را فوق العاده معصوم يافتم. جمعيت شعار مي‌داد و او در حاليكه دست‌هايش را بالاي سرش قلاب و بلند كرده بود، به‌ابراز احساسات جمعيت پاسخ مي‌داد. برادر مسعود با نگاه‌هاي نافذش، تند و تند جمعيت را بر انداز مي‌كرد. ميزي كه آن دو پشتش قرار گرفته بودند، ميز بسيار ساده‌اي بود كه با يك روكش پارچه‌ايِ سبز رنگ پوشانده شده بود. و پشت سر آن‌ها نقشه بزرگ ايران. مدتي بعد جمعيت آرام گرفت، برادر مسعود با تلاوت آياتي از قران نشست را شروع كرد و بعد هم در باره عمليات فروغ جاويدان وحماسه‌هاي شهداي آن عمليات صحبت كرد. وقتي در باره شهادت مجاهدين و جنايات مزدوران رژيم در باره اجساد شهدا صحبت مي‌كرد، بغض گلويش را گرفته بود و من فقظ نگاهش مي‌كردم.وقتي نگاه مي‌كرد احساس مي‌كردم با چشمانش در درونم نفوذ مي‌كند. آن‌شب تا صبح نشست طول كشيد.
اولين بار كه جان جانان را در آغوش كشيدم
خرداد 1373، بغداد.  در سالن زيباي بهارستان، محل برگزاري  اجلاس شوراي ملي مقاومت، نشستي برگزار شد و فرصتي پيش آمد كه از نزديك با برادر مسعود ديدار داشته باشيم. پاي پله‌هاي سن در انتظاري سخت ايستاده بودم چون فرصتي بود كه او را در آغوش گرفته و ببوسم و جمله‌اي كه همه حرف و احساسم در آن مستتر باشد را در گوشش زمزمه كنم. انتظار بسر رسيد و چند ثانيه بعد همديگر را بغل كرده‌ايم. در گوشش فقط گفتم درود بر انقلاب خواهرمريم و او گفت درود، درود. نفر بعدي رسيد. لحظهاي بعد از پله‌ها پايين رفتم. گويي خواب ديده بودم.
ديدارهاي مكرر بمناسبتهاي مختلف ادامه داشت. دراين ديدارها من عمق رابطه‌هاي او با اعضاي سازمان را حس و لمس مي‌كردم. آنجا كه از كوچكترين مشكلات ما باخبر بود مرا بسيار متعجب مي‌كرد وتحت تاثير قرار مي‌داد.
يكروز در زمستان 1374 دوباره براي نشستي از قرارگاه‌اشرف به بغداد رفته بوديم. صبح كفش و كلاه كرده و براي نشست رفتيم بازهم فرصتي پيش آمدكه دوباره و از نزديك يكديگر را در آغوش بگيريم كه آن لحظات را هرگز فراموش نمي‌كنم.
براستي كه تجربه 37 سال حاكميت سياه آخوندهاي ضد بشر نشان داد كه در شب 30 دي سال 57 فقط درِ زندان شاه باز نشد بلكه در سعادت ملتي باز شد كه به رهبري پاكباز نياز داشت تا مبارزهاي سخت و بي امان را در برابر اين جانيان دين فروش رهبري كند. همان كسي كه سكان كشتي آزادي را به دست گرفت و از ميان اين همه طوفان‌هاي سهمگين به ساحل نجات هدايت كرد پس خدايا ناخداي كشتي رهايي خلق ستمديده ايران را حافظ باش.
عليرضا ملايجردي
30 دي 94

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar