گزارشی از چند ماه پر تلاطم ازآقای مهدی سامع
• مهدی سامع از کادرهای قدیمی فدائیان در این نوشته از خاطرات و تجارب مربوط به ماه های اولیه ی انقلاب می گوید. آزادی از زندان، روزهای انقلاب، مواضع فدائیان در جریان رفراندم جمهوری اسلامی و قانون اساسی و جنگ گنبدکابووس و سرانجام تصفیه ی وی از سازمان چریک های فدائیان خلق ایران ...
جنبش فدائیان در بهمن ماه امسال چهل ساله می شود. این جنبش که در کوران بخشی از مهم ترین حوادث کشور یکی از نیروهای بزرگ و موثر بود، عملکردی از خود به جای گذاشت که هنوز نیز مورد مناقشه است. اخبار روز خرسند است که بتواند قضاوت های طیف های مختلف این جنبش و کسانی که در آن دوران در تصمیمات این سازمان نقش داشتند را به اطلاع خوانندگان خود برساند.
مقاله ی حاضر را آقای مهدی سامع از اعضای قدیمی فدائیان به همین منظور برای اخبار روز تهیه کرده اند.
در آستانه چهلمین سالگرد رستاخیز سیاهکل و تولد سازمان چریک های فدایی خلق ایران هستیم. در مورد چهل سالگی گفته می شود آغاز پختگی و دوراندیشی است. روایت دیگر هم این دوره از حیات را دوران «چل چلی» به معنی دیوانگی تعریف می کند. به هر حال هرکدام از این روایتها درست باشد و یا چنین روایتهایی را در اساس نتوان جهان شمول دانست، ما چهل سال را پشت سر گذاشته ایم و هنوز هستیم و بیش از آن که بسیاری از ما به طور جدی بر این باور باشیم، دیگران این را یادآوری می کنند. روزی که سرود آفتابکاران (سرودی که در آستانه انقلاب بهمن در ستایش از حماسه سیاهکل اجرا شده) بدون اعلام منبع و منشا آن، به عنوان سرود تبلیغاتی میرحسین موسوی پخش شد برای من این حرکت پیامی بود از طرف نیروهای پیشتاز جامعه و هشداری بود که باور کنیم که هستیم.
در این چهل سال یعنی از حماسه سیاهکل در ۱۹ بهمن سال ۱٣۴۹ تا کنون ما دوره های متفاوتی داشتیم. پیرامون هر دوره آن می توان حرفهای زیادی زد و کتابهای گوناگون نوشت. من نیز به سهم خود به این مهم مشغولم. از آستانه انقلاب بهمن ۱٣۵۷ دوره ای وجود دارد که به نظرم دوران اوج و در عین حال شروع دوران تشتت و چند پاره شدن است. این دوران از چند ماه قبل از انقلاب آغاز و تا حدود نیمه اول سال ۱٣۵٨ ادامه پیدا می کند. در آغاز این دوران همه تلاشها و پیکارهای رفقایی که جنبش پیشتاز فدایی را بنان گذاشتند و آنهایی که برای ادامه حیات جنبش پیشتاز فدایی از همه چیز و منجمله جان خود بیدریغ گذشتند، به بار نشست و سازمان به یک نیروی توده ای با پایگاه گسترده تبدیل شد که بدون تردید در آستانه انقلاب پس از نیروی وابسته به خمینی قرار داشت. در همین دوران به علت فقدان صلاحیت و درایت رهبری وقت سازمان (رهبری سازمان در آستانه انقلاب بهمن ۱٣۵۷) به عنوان عامل تعیین کننده و البته ناباوری به خود در میان بخشی از کادرها که مرعوب زرادخانه تئوریک حزب توده شده بودند، و همه اینها نتیجه ضرباتی بود که بر رهبران برجسته سازمان وارد شده بود، ما وارد دوران تشتت و چندپارگی شدیم و مهمتر از همه این که متاسفانه بخش قابل توجهی از نیروهای سازمان به پشتیبانان سیاسی ارتجاع حاکم تبدیل شدند، شدیم. البته انتظار معجزه از رهبری وقت سازمان نه واقع بینانه است و نه عادلانه. همه ما که زنده مانده بودیم از کادرهای به طور نسبی متوسط سازمان با نقاط قوت و ضعف مشخص بودیم. اما در مورد عدم درایت، رهبری وقت سازمان اشتباهات جبران ناپذیری کرد. رهبری وقت سازمان می توانست با برخورد صادقانه و شفاف، خرد جمعی، عدم اتکا به حربه حذف و ساماندهی یک مناسبات دمکراتیک درونی و البته جلوگیری از نفوذ موذیانه و با نقشه حزب توده که مثل خوره به جان سازمان افتاده بود، از بسیاری خسرانها جلوگیری کند و مسلما در این حالت به ویروس خمینی زدگی هم دچار نمی شد. در آن دوران کسی در درون سازمان در مورد کمونیستی بودن جریان فدایی تردیدی نداشت. نشریات و اسناد آن زمان بر این امر گواهی می دهد. بنابرین از نظر سیاسی ما می توانستیم با وفاداری به مضامین اصلی انقلاب دمکراتیک، چگونگی برخورد با حاکمیت را مساله دمکراسی و حقوق دمکراتیک مردم و حفظ دستاوردهای دمکراتیک انقلاب قرار دهیم و در دام کسانی که ما را به سمت قطبهای کمونیستی آن دوران می کشاندند، گرفتار نشویم. این به طور عینی در ظرفیت رهبران وقت سازمان بود اما استفاده از این ظرفیت بنا به هر دلیل فکری و یا خصلتی دریغ شد.
من در این نوشته که مربوط به این دوره است قصد وارد شدن به تحلیل های دور و دراز ندارم و فقط و تا اندازه ای به بعضی رویدادها که در آن دخالت داشتم می پردازم. گرچه مایل به نمایش لباس های چرکین خودمان نیستم اما در مواردی ناچارم به میزانی که به گمانم برای شرایط کنونی مفید است به گوشه هایی از آن بپردازم و روایت خودم را مطرح می کنم و لابد دیگران هم روایت خودشان را مطرح می کنند که البته بخشی از آنها مطرح شده است. هرچند روز و روزگاری باید به بعضی رفتارهای تاسف آور به طور کامل رسید و باشد آن زمان ما و در یک شرایط دمکراتیک و در میان مردم ایران باشیم.
آزادی از زندان و فعالیت مجدد
من در آخرین ساعات روز ۲۰ آذر سال ۱٣۵۷(۱۱ دسامبر ۱۹۷٨) همزمان با روز عاشورا، از زندان قصر در تهران آزاد شدم. یک هفته قبل از این تاریخ زندان اوین کاملا تخلیه شد و ما که آخرین زندانیان آن زندان در آن روزهای پرتلاطم بودیم به زندان قصر منتقل شده بودیم. روز بعد از آزادی با تعدادی از دوستان و رفقایی که همزمان آزاد شده بودیم به بهشت زهرا رفتیم و از همان جا من به اصفهان رفتم. با وجود حکومت نظامی سفت و سختی که در اصفهان وجود داشت، با استقبال گرمی مواجه شدم و چند روزی که در اصفهان بودم به طور مرتب مردمی که اکثریت آنها را نمی شناختم و نیز فامیل و دوستان به دیدنم می آمدند. پس از سه چهار روز از طرف سازمان، مهدی فتاپور به من تلفن زد و قرار ملاقات در تهران گذاشتیم. در این ملاقات مهدی مطرح کرد که سازمان می خواهد یک بخش علنی درست کند و اسامی تعدادی از فعالان آن موقع را هم ذکر کرد و گفت از طرف سازمان ما با تو در ارتباط هستیم و تو مسئول هستی و بنابرین کار را شروع کن. موقع جدایی برای این که به قول خودش اگر رد تعقیبی هست پاک کند، ضد تعقیب زد و من را در یک گوشه تهران از ماشین پیاده کرد. نکته آخر را برای این را ذکر کردم که حال و هوای رفقای مخفی در آن شرایط را گفته باشم.
من با تجربیاتی که در جنبش دانشجویی داشتم و چیزهایی که در زندان شنیده بودم و به ویژه آموزش های زنده یاد رفیق بیژن جزنی شروع به کار کردم. هنوز عده ای از رفقای جنبش فدایی در زندان بودند. پس از من دو سری دیگر از زندانیان سیاسی آزاد شدند.
کار اولیه را با زنده یاد رفیق محسن شانه چی و عده ای دیگر از دانشجویان و هواداران فعال که اسامی همه آنها یادم نیست شروع کردیم. این جمع به صورت یک کمیته نبود، بلکه هرکسی کاری که می توانست انجام می داد و به نوعی من و محسن شانه چی و در مورد دانشجویان تهران هم زنده یاد رضی تابان آن را همآهنگ می کردیم. در عمل اما طرح سازمان علنی به آن گونه که مثلا حزب توده ایجاد کرده بود پیش نرفت و در حقیقت بخشی از فعالیت سازمان به طور تدریجی به شرح زیر با نام سازمان علنی می شد.
* برگزاری نمایشگاه عکس شهدا و آثار سازمان و سخنرانی در دانشگاهها. فکر کنم به دعوت فریدون احمدی من یک سخنرانی در دانشکده علم و صنعت داشتم که سالن پر شده بود و تعداد زیادی هم ایستاده برنامه را دنبال می کردند. نمایشگاه عکس در دانشکده فنی تهران هم خیلی موثر بود. این نمایشگاه تقریبا به صورت پایگاه ارتباط ما با نیروهایی که مایل به فعالیت با سازمان بودند درآمده بود.
* کار با خانواده های شهدا و زندانیان سیاسی، شامل مراسم در مزار شهدا، ترتیب سخنرانی در جاهای مختلف و جمع آوری امکانات تدارکاتی و مالی از طریق خانواده ها. در بین خانواده ها عده ای بودند که نقش بیشتری داشتند. خانم سنجری، خانم جزنی و خانواده کلانتری، خانم لطفی، خانم ترگل، خانم قبادی، خانم سرمدی، خانم پنجه شاهی، خانم سلاحی، خانم کلانتر، خانم پرتوی.. را من به یاد دارم و دیگرانی هم بودند. با پوزش از آنان که نامشان را فراموش کرده ام. (عکس تعدادی از خانواده شهدا در تریبون یکی از گردهمآیهای سازمان در دانشگاه تهران موجود است.)
خاطره ای به یادم مانده است که جالب است. در آن موقع کمک های زیادی دریافت می کردیم و مشکل مالی نداشتیم. یک شب خانم هما ناطق پیغام داده بود که برای گرفتن مقداری کمک مالی مراجعه کنم. من آن شب نتوانستم بروم چون حکومت نظامی بود و دیر شده بود. روز بعد صبح خیلی زود رفتم و اصلا هم حالیم نبود که در این ساعت صبح زمستان ممکن است مزاحم باشم. به هر حال زنگ خانه را که زدم و در تاخیر جواب، تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کرده ام. به هر حال خانم ناطق با خوش رویی از من استقبال کرد و گفت چون هنوز صبحانه آماده نیست من امانتی را به شما می دهم و عذر خواهی کرد و من برگشتم. مبلغ کمک به پول آن زمان خیلی بود. میزان آن دقیق یادم نیست. علت ذکر این خاطره این بود که به امکانات و شبکه نیروهایی که در اطراف سازمان بودند اشاره ای کرده باشم. از این گونه حمایتهای بی دریغ بسیار بود و خانواده شهدا و زندانیان سیاسی جنبش فدایی هم واقعا از هیچ کمکی دریغ نمی کردند. جا دارد یاد آن مادران و پدرانی که در این ٣۰ سال درگذشتند را گرامی بدارم و برای آنانی که زنده اند طول عمر و سلامتی آرزو کنم.
* ملاقات با بعضی از چهره های سیاسی که قرار بود با آنان جریان علنی را پایه ریزی کنیم و بحث با آنان. جالب این بود که بیشتر آن افراد می گفتند چرا به نام خود سازمان کار علنی نمی کنید. من خودم هم خیلی زود به همین نتیجه رسیدم. اما مهدی فتاپور به سازمانی که حزب توده ایجاد کرده بود اشاره می کرد و این که اگر سرکوب گسترده در چشم انداز باشه، سازمان نابود میشه. این ارزیابی در سه ماه آخر رژیم گذشته بود.
در حدود همین زمان بود که تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی آزاد شدند و در میان آنها تعدادی از رفقای دختر بودند که به جمع ما پیوستند که با رفقای دختر که قبلا آزاد شده بودند نقش بسیار مهمی در پیشبرد حرکتهای سازمان داشتند. من فاطمه جریری، زهره تنکابنی، مهرانگیز رمضانی، مینا جریری، فریده جریری، زینت میرهاشمی، اشرف میرهاشمی، نیلوفر فاطمی و زری دورس را به یاد دارم هرچند تعداد بیشتری در آن فعالیتها شرکت داشتند که اسامی آنان را فراموش کرده ام.
پس از آزادی این گروه از زندانیان سیاسی، مساله تحصن خانواده ها در کانون وکلا برای آزادی بقیه زندانیان سیاسی مطرح شد و با همکاری بی دریغ تعدادی از وکلا و منجمله آقای هدایت الله متین دفتری، خانواده ها در محل کانون وکلا در کاخ دادگستری تحصن کردند. از آن زمان تا آزادی آخرین دسته از زندانیان سیاسی، مرکز کار ما در همان محل تحصن بود و بسیاری از شبها من همان جا می خوابیدم. محسن شانه چی مسئول هماهنگی بین خانواده های فدایی با خانواده های مجاهدین و دیگر نیروهای سیاسی بود و من هم ضمن هماهنگی کارهای تدارکاتی به کارهای بیرونی می پرداختم. بسیار اتفاق افتاد که خانواده ها برای یک برنامه مشخص سخنرانی از محل تحصن خارج می شدند و پس از انجام آن اکسیون دوباره به محل باز می گشتند. در آن تحصن هیچ اثری از طرفداران خمینی نبود. افراد شناخته شده آنها هم حمایتی از تحصن نکردند. اما کار اصلی ما این بود که هر روز یک گروه اجتماعی را به محل تحصن بیاوریم که حمایت کنند. خیلی از گروههای اجتماعی آن موقع که فعالیت علنی داشتند از تحصن حمایت کردند. من پرونده ای از این تحصن در همان زمان درست کردم که به سازمان دادم. نمی دانم سرنوشت آن پرونده چه شد.
به هر حال روز ۲۶ دی دولت شاپور بختیار از مجلس رای اعتماد گرفت، شاه ابران را ترک کرد. روزنامه ها که در اعتصاب بودند دوباره منتشر شدند و این فرصت بسیار خوبی برای ما فراهم کرد. ما با خانواده ها به دیدار روزنامه نگاران در موسسه کیهان و اطلاعات رفتیم و در سالن سخنرانی هر دو روزنامه جلسه بسیار جالبی برگزار شد که در هر دوی آن سالن پر شده بود و در آن جا برای اولین بار اعلامیه سازمان در مورد خروج شاه به طور علنی توسط من قرائت شد.
با آزاد شدن روزنامه ها و با وجود کسانی که به سازمان سمپاتی داشتند و در این روزنامه ها کار می کردند یکی از کارهای ما دادن اطلاعات به روزنامه ها بود که اگر به آرشیو آن دوران مراجعه شود با شمه ای از کاری که در آن زمان برای شناساندن سازمان و معرفی شهدای آن صورت گرفت آگاهی بیشتری به دست خواهد آمد.
سرانجام شامگاه روز ٣۰ دی گفته شد که آخرین دسته از زندانیان آزاد خواهند شد. همه کسانی که در تحصن بودند به مقابل زندان قصر رفتند و همراه با هزاران زن و مرد دیگر در انتظار آزادی آخرین دسته از زندانیان سیاسی بودند. عده ای از فعالان حقوق بشر در آن زمان به داخل زندان رفته بودند و فقط با مجاهدین صحبت کرده بودند. بچه های چپ به مسئولان زندان گفته بودند باید یک نفر از طرف خانواده های زندانیان چپ این جا بیاید که ما هم اطلاعاتی دریافت کنیم. یک افسر زندان بیرون آمد و به من و محسن شانه چی که مقابل زندان بودیم این پیغام را رساند و ما هم پس از یک مشورت سریع با بعضی از خانواده ها و رفقایی که فعال بودند تصمیم گرفتیم که من به داخل زندان بروم و بنابرین یک بار دیگر و این بار به عنوان نماینده خانواده های شهدا و زندانیان سیاسی فدایی و چپ به طور رسمی وارد زندان شدم و بدون هرگونه بازرسی و البته با احترام بسیار به زندان شماره یک و به بند ۶ رفتم. سوال اصلی رفقایمان در زندان این بود که آیا خطر کودتا جنبش را تهدید نمی کند. برای من پاسخ به این سوال به خصوص بعد از رفتن شاه بسیار آسان بود. در همان مدت محدودی که در کنار آنان بودم سوالهای دیگری هم می شد که به خاطر ندارم ولی یک نکته به یادم مانده است. در صحبت کوتاهی با چند نفر از رفقا به این نتیجه رسیدیم که به نظر می رسد دولت بختیار یک دولت انتقالی است و سازشی برای انتقال قدرت به جریان دیگر در حال شکل گیری است. در مورد آن جریان دیگر سه سناریو مطرح شد. یکی دولت مقتدر نظامی، دیگری دولتی از ترکیب جبهه ملی و دولت کنونی و دبگری دولت خمینی. شاید باورش سخت باشد اما همه این بحثها در زمانی کمتر از نیم ساعت صورت گرفت. از رفقای زندانی، زنده یاد رفیق رضا ستوده را به خوبی به خاطرم مانده که در آن بحث خیلی فعال بود. به هر حال با اطمینان دادن به رفقا که هیچ تهدیدی متوجه آنان نیست برگشتم به بیرون زندان.
در همین زمان فشار به درب زندان بسیار زیاد شده بود و زمزمه هایی در بین جمعیت برای شکستن درب زندان شکل می گرفت که ما کاملا با آن مخالفت کردیم و در همین زمان هم مسعود رجوی به پشت بام درب زندان آمد و اعلام کرد که هیچ نگران نباشید و تا لحظاتی دیگر همگی آزاد خواهیم شد. نمی دانم چه ساعتی بود که زندانیان آزاد شدند و چه استقبال پرشکوهی از آنان صورت گرفت و در همان جا بود که برای اولین بار شعار «ایران را سراسر سیاهکل می کنیم» مطرح شد و به یاد دارم من و فریبرز سنجری که او نیز از جمله آزاد شدگان آن شب بود با تعجب به رفقایی که در زندان مشی مسلحانه را رد کرده بودند و اکنون بر دوش مردم این شعار را می دادند، نگاه می کردیم و به بعضی از آنان متلک می گفتیم.
آن شب همه زندانیان و خانواده هایشان و دوستان و آشنایان در محل تحصن شب زنده داری کردند.
صبح که شد ما برای دیدار از مزار شهدا سازماندهی کرده بودیم که این برنامه را اجرا کردیم.
از آن موقع فعالیت ما افزایش چشم گیری پیدا کرد. به فعالیتهای قبلی، کار با رسانه ها هم شروع شد. در همه ی این مدت مهدی فتاپور با رعایت همه قوائد کار مخفی چریکی ترتیب ملافات با من را سازماندهی می کرد. جالب این بود که سازمان یک اطلاعیه بسیار مهم با عنوان «قیام را باور کنیم» منتشر کرد. بعدها شنیدم که انتشار این اطلاعیه به ابتکار فرخ نگهدار بوده است. ولی اساسا سازمان خود را برای این شرایط قیام سامان نمی داد و هنوز پوسته چریکی را حفظ می کرد. البته این موضوع جای یک بررسی جداگانه دارد.
با آزاد شدن آخرین گروه از زندانیان چند نفر دیگر هم به جمع ما اضافه شدند که من فریبرز سنجری را به خاطرم مانده است. این را هم بگویم که بیشتر ما که در کنار هم نقش فعالی داشتیم، گذشته سازمان را در خطوط کلی اش تائید می کردیم.
همین جا این را هم بگویم که در آن موقع صابون حزب اللهی ها به تن ما و خانواده شهدا هم می خورد که برایمان جالب بود.
با آزاد شدن همه زندانیان سیاسی (به جز یک نفر) بحثهای زیادی هم جریان پیدا کرد. البته بحث رد مشی مسلحانه میدان زیادی نداشت. اما نظر دیگری وجود داشت که مطرح می کرد باید به درون کارخانه ها برویم و در تحصنهای صنفی آنان که تعداد آنها کم هم نبود، شرکت کنیم و تعدادی هم می رفتند و نظر ما هم این بود که اکنون سیاست باید در کانون فعالیت باشد که از نظر آنان این کارهای ما تلاش خرده بورژوایی تلقی می شد.
فکر می کنم در فاصله بین ۲۶ دی تا ۱۲ بهمن که خمینی به ایران برگشت سازمان یک نامه سزگشاده به خمینی نوشت که در آن نگاه نقادانه به بعضی از گفتار و رفتار او و طرفدارانش داشت. برای روز ۱۲ بهمن هم سازمان اعلام کرد که در مراسم استقبال از خمینی شرکت می کند که به ما یک جای کم در جلوی دانشکده دامپزشگی دادند و از پیش هم سازماندهی کرده بودند که حزب اللهی ها جلوی ما را اشغال کنند. به هر حال هم نامه سرگشاده و هم اطلاعیه شرکت در مراسم استقبال از خمینی در روزنامه ها انعکاس پیدا کرد.
همین جا بگویم که در بین روزنامه نگاران تعدادی بودند که با سمپاتی به سازمان خبرها و مطالبی که ما به آنان می دادیم را منتشر می کردند. برای نمونه زنده یاد هادی حسین زاده از روزنامه آیندگان به طور پیگیر مسایل سازمان را دنبال می کرد و نه فقط در روزنامه آیندگان که با ارتباطات خود هرجا که می توانست به ما یاری می رساند. این رفیق در جریان انشعاب به اقلیت پیوست و در سال ۶۰ دستگیر و اعدام شد.
گردهمآیی ۱۹ بهمن و راهپیمایی ۲۲ بهمن
در فاصله ۱۲ تا ۱۹ بهمن مهمترین پروژه ما برگزاری مراسم گرامیدشت رستاخیز سیاهکل بود که اعلام کرده بودیم در روز ۱۹ بهمن در زمین فوتبال دانشگاه تهران تجمع می کنیم و سپس اقدام به راهپیمایی خواهیم کرد. آن زمان که ما این مراسم را اعلام کردیم هنوز خمینی روز ۱۹ بهمن را به عنوان روز حمایت از دولت موقت اعلام نکرده بود. فکر کنم روز ۱۷ بهمن بود که خمینی دولت موقت را اعلام کرد و برای روز ۱۹ بهمن در حمایت از دولت موقت اعلام راهپیمایی کرد. به هر حال ما در شرایط دشواری قرار گرفته بودیم و به هر صورت سازمان تصمیم گرفت که مراسم را برگزار کند ولی فقط تجمع و راه پیمایی را به یک روز دیگر موکول کند.
در تدارک برگزاری مراسم یادمان حماسه سیاهکل با تمام نیرو کار می کردیم. تقسیم کار کرده بودیم که دوباره کاری نشود. دانشجویان هوادار، خانواده ها و رفقای آزاد شده از زندان نیروی اصلی در این کارزار تدارکاتی بودند.
قبل از آمدن خمینی به ایران، خانه زنده یاد آقای شانه چی یکی از مراکز ما بود. اما با آمدن خمینی این خانه که نزدیک محل استقرار خمینی بود، تبدیل به محل تجمع اطرافیان او شده بودند.
شب قبل از ۱۹ بهمن محسن شانه چی به من گفت برای شام بریم خانه ما و در ضمن ببینیم اطرافیان خمینی چه نظری در مورد حرکت ما دارند. در همان خانه بود که برای چند دقیقه آقای احمد سلامتیان را دیدیم که با توپ پُر به کمونیسم حمله کرد و در ضمن بشارت داد که با طلوع خمینی عصر جدیدی در تاریخ بشر آغاز خواهد شد. وی با تاکید می گفت که مراسم را لغو کنید. پس از رفتن او چند نفری که مانده بودند و اسامی آنان را به خاطر نمی آورم گفتند شما مراسم را به طور مختصر برگزار کنید و پس از مدتی به صف تظاهرات در حمایت از دولت بازرگان بپیوندید.
صبح روز ۱۹ بهمن خیلی زود زمین چمن داشگاه تهران و خیابانهای اطراف آن پر شده بود. قبل از شروع برنامه من و مهدی فتاپور دیداری داشتیم و در این دیدار تصمیم سازمان را مهدی به من گفت. مراسم برگزار خواهد شد و راهپیمایی به روز ۲۱ بهمن موکول خواهد شد. ضمنا برنامه عمل سازمان را قرار شد در این گردهمآیی اعلام کنیم. من مسئول صحنه بودم و فریبرز سنجری و زنده یادان محسن شانه چی و قاسم سید باقری مسئول ارتباطات و تنظیم برنامه ها، زنده یاد رضی تابان، تعدادی از رفقای دختر و تعدادی از دانشجویان مسئول انتظامان اطراف تریبون و زنده یاد رضا نعمتی و تعدادی دیگر مسئول انتظامات زمین چمن دانشگاه و خیابانهای اطراف آن بودند. از این رفقا محسن، قاسم، رضی و رضا در مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند.
در این گردهمآیی که عکس هایی از آن هم موجود است، تنی چند از خانواده شهدا سخنرانی کردند. چندین شعر خوانده شد و لابلای این برنامه ها سرود و شعار پخش می شد. بالاخره من برنامه عمل سازمان را قرایت کردم که با استقبال جمعیت روبرو شد. به نظر من اگر سازمان روی جوهر و مضمون اصلی آن برنامه ایستادگی می کرد، وضع ما امروز متفاوت بود. ما جمعیت را صد و پنجاه هزار اعلام کردیم. روزنامه ها فرازهایی از برنامه عمل سازمان را منتشر گردند. از رسانه های خارجی خبرگزاری فرانسه و رادیو بی بی سی را به یادم مانده که این گردهمایی را منعکس کردند.
استقبال گسترده از این گردهمایی برای ما غیر مترقبه بود. برای اولین بار بود که سازمان حضور علنی و رسمی خود را نشان می داد. پس از اجرای برخی از برنامه ها اعلام کردیم که گردهمایی پایان می یابد و برای ۲۱ بهمن دعوت به راهپیمایی کردیم که از دانشگاه تهران آغاز می شود.
صبح روز ۲۱ بهمن جمعیت عظیمی در دانشگاه و خیابانهای اطراف دانشگاه تجمع کرده بودند. تدارک صوت برای این جمعیت کافی نبود. پس از پخش چند سرود و شعرخوانی و صحبت کوتاه چند تن از خانواده شهدا راهپیمایی آغاز شد. بر طبق قرار قبلی قرار بود مسیر راهپیمایی از دانشگاه به طرف میدان انقلاب و از آن جا به سمت جنوب شهر باشد و در میدان راه آهن پایان راهپیمایی اعلام شود. ولی صبح زود خبر درگیری در نیروی هوایی را دریافت کردیم. قبل از شروع راهپیمایی مهدی فتاپور را در یکی از خیابانهای اطراف دانشگاه دیدم. او گفت از دانشگاه به سمت میدان فردوسی و در ادامه به سمت پادگان نیروی هوایی می رویم. ما هم در همین مسیر حرکت کردیم. یک ماشین در قسمت اول صف بود که محسن شانه چی، فریبرز سنجری و رضا نعمتی در آن بودند و بلندگوی اصلی را اداره می کردند. من کنار همین ماشین با رضی تابان و قاسم سیدباقری و رفقای دیگر که تعدادی از آنها رفقای دخبر بودند و مسئول انتظامان صف تظاهرات بودند در تماس بودم و علاوه بر شعارهای ثابت و سرودها که از بلندگو پخش می شد، در مواردی به رفقای داخل ماشین شعار و یا متن کوتاهی را می دادم که خوانده شود. دقیقا به خاطر دارم که در نزدیک میدان فردوسی یکی از افراد انتظامات خبر داد که ته صف هنوز در دانشگاه و اطراف آن است. این موضوع بعدا هم از کانالهای گوناگون تایید شد.
در درون صف تظاهرات و در حاشیه آن خبرهایی مبنی بر درگیریهای مسلحانه مطرح می شد. نزدیک میدان فردوسی بودیم که مهدی فتاپور را در پیاده رو دیدم. مهدی گفت اعلام کنید که قیام مسلحانه آغاز شده و راهپیمایی در همین جا پایان می یابد و ما به صفوف قیام می پیوندیم. همزمان با اعلام این موضوع از بلندگوی اصلی، یک موتورسوار که نفر پشت راننده موتور به صورت علنی اسلحه خود را نشان می داد، از کنار جمعیت عبور کرد. خروش درود بر فدایی با دیدن این صحنه چند دقیقه ادامه پیدا کرد.
با پایان راهپیمایی بین خودمان قرار های ثابتی گذاشتیم. خانه محسن شانه چی و رضی تابان محل قرارمان شد. هرچه سعی کردیم نتوانستیم مهدی فتاپور را پیدا کنیم. تصمیم گرفتیم به فوریت خانه تعدادی از خانواده ها را به محل ثابت برای تجمع گروهی تبدیل کنیم. همه این تصمیمات در همان محل پایان راهپیمایی گرفته شد و ما که گرداننده تظاهرات بودیم در گروههای چند نفره از هم جدا شدیم. در آن شرایط برایم تعجب آور بود که چگونه سازمان این نیروی بزرگ را رها می کند. با این حال فکر می کردم که برنامه ای وجود دارد که من از آن اطلاع ندارم.
با اعلام ایجاد ستاد سازمان در دانشکده فنی در دانشگاه تهران این فکر در من تقویت شد که سازمان برنامه مشخصی برای مداخله در قیام داشته که من از آن مطلع نبودم و البته روزهای بعد این فکر و یا بهتر است بگویم این رویا فرو ریخت. مهدی فتاپور نوشته است که ایجاد ستاد در دانشکده فنی به ابتکار شخصی خودش بوده است.
من از صبح روز ۲۱ بهمن تا روز ۲٣ بهمن بیدار بودم و در شامگاه روز ۲٣ بهمن در گوشه ای از ستاد سازمان خوابیدم. دوران جدیدی آغاز شده بود. قدرت دوگانه ای که در فاصله بین ۲۶ دی تا ۲۱ بهمن شکل گرفته بود با سقوط دولت دکتر شاهپور بختیار به سود آیت الله خمینی تعیین تکلیف شد.
دوران جدید و حاکمیت جدید
با اعلام پیروزی از طرف خمینی و استقرار دولت موقت و فرمان های شورای انقلاب، کم کم آثار سردرگمی در سازمان بیشتر بروز می کرد. واقعیت این بود که سازمان به یک نیروی بزرگ با پایگاه گسترده تبدیل شده بود. پس از خمینی و نیروی پیرامون آن، سازمان فدایی بود که می توانست نیروی توده ای وسیع به صحنه بیاورد. ستاد سازمان محل رفت و آمد نیروها و شخصیت های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی گوناگون شده بود. از روز ۲٣ بهمن من در کمیته ارتباطات ستاد به همراه تعدادی دیگر مشغول کار شدم. مهدی فتاپور که مسئول ما بود تاکید می کرد که این بخش باید ۲۴ ساعته کار کند. در آن موقع شبها جلساتی با حضور تعداد زیادی از کادرهای سازمان تشکیل می شد و پیرامون شرایط جدید بحث می شد. آن بحث ها ضبط می شد و من نمی دانم که آیا هنوز نوارهای آن موجود است یا نه؟ به این موضوع بعدا می پردازم. پس از مدتی ستاد دانشکده فنی را تخلیه کردیم و به محل جدید در خیابان میکده در بلوار کشاورز رفتیم که از همان روز اول تا چند ماه بعد جمعیت زیادی به طور مرتب در جلوی ستاد اجتماع می کردند، سرود می خواندند و می خواستند ببینند چریکهای فدایی چگونه آدمهایی هستند. به خاطر دارم که زنده یاد فریدون فرخ زاد با یک سبد بزرگ گل به در ستاد آمد که متاسفانه استقبال مناسب از وی نشد.
رفراندوم جمهوری اسلامی
یکی از مسایلی که در اواخر اسفند ۱٣۵۷ برای سازمان مطرح بود، برخورد با رفراندومی بود که خمینی پیش نهاد کرد. من در این جا به یک دلیل که در پایان این بخش به آن می پردازم عمد دارم که مروری بر شعبده بازی آقای خمینی داشته باشم. پیرامون سوالی که باید در این رفراندوم مطرح شود بحث های زیادی در نیروهای سیاسی جریان داشت. اما فرمان خمینی این بود که به سوال جمهوری اسلامی پاسخ آری و یا نه داده شود. سازمان ما در آن شرایط موضع بسیار درستی گرفت. سازمان اعلام کرد ما در رفراندوم بر سر نظامی که محتوی آن معلوم نیست شرکت نمی کنیم. خمینی خیلی تلاش کرد که سازمان از این تصمیم خود منصرف شود و با واسطه های گوناگون پیغام می داد که شما شرکت کنید و در برگه رای هرچه نظرتون هست بنویسید. آخرین بار هم سید احمد آقا پیغام داد و البته سازمان به درستی روی حرف خود ایستاد. طیف گسترده ای از نیروهای سیاسی همین موضع را داشتند. جبهه دمکراتیک ملی ایران و جریانهای درون و پیرامون آن، تمام جریانهای چپ به جز حزب توده و یک یا دو گروه دیگر، تمام احزاب و جریانهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی در مناطقی که تبعیض ملی و قومی وجود داشت و بسیاری از سازمانهای اجتماعی و فرهنگی به شمول کانون نویسندگان ایران و اتحادیه ملی زنان این رفراندوم را ضددمکراتیک اعلام کرده و آن را تحریم کردند.
روزهای ۱۰ و ۱۱ فروردین ۱٣۵٨ که این رفراندوم حقه بازانه انجام گرفت من به عنوان یکی از افراد هیات نمایندگی سازمان برای صلح در ترکمن صحرا، در گنبد بودم. به این موضوع خواهم پرداخت، اما فقط این را بگویم که در تمام منطقه ترکمن صحرا رفراندوم فقط در پادگانها صورت گرفت و در بندر شاه هم که چند صندوق گذاشته بودند چند صد نفر بیشتر شرکت نکرده بودند. بعد در آمار اعلام کردند که در گنبدکاوس حدود ۱٣۵هزار نفر شرکت کردند. در حالی که سه چهارم شهر دست شورای خلق ترکمن بود که اصلا حوزه رای گیری در آن وجود نداشت.
کمیته ای که از طرف وزارت کشور مسئول برگزاری رفراندوم بود پس از دیدار با خمینی نتایج آن را چنین اعلام کرد؛
شرکتکنندگان : ۲۰ میلیون و ۲٨٨ هزار و ۲۱ نفر،
آرای مثبت؛۲۰ میلیون و ۱۴۷ هزار و ۵۵ رأی
و آرای منفی، ۱۴۰ هزار و ۹۶۶ رأی.
به گفته برگزارکنندگان ۹۸/۲ درصد از شرکتکنندگان در این رفراندوم به این پرسش پاسخ مثبت دادند. ممکن است من در یادداشت ارقام دچار اشتباه شده باشم. چون اگر این ارقام درست باشد، درصد مثبت از ۹۹ هم رد می شود. من این آمار را از یک مقاله در سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی استخراج کردم که در آن به کتاب خاطرات سیاسی – اجتماعی آقای صادق طباطبایی استناد شده است. این کتاب توسط چاپ و نشر عروج در سال ۱٣٨۷ در تهران چاپ شده است.
کمیته برگزارکننده در وزارت کشور با این بهانه که آمار درستی از جمعیت شانزده سال به بالا ندارد، کسانی که در این رفراندوم شرکت نکرده بودند را اعلام نکرد و پس از آن ما را که اصلا رای نداده بودیم را به حساب دو در صدی هایی گذاشتند که در این رفراندوم رای منفی داده بودند. بعدها جمهوری اسلامی حقه بازی رفراندوم را تکمیل کرد و در تبلیغات خود اعلام می کرد که نود و هشت درصد مردم ایران به جمهوری اسلامی رای مثبت دادند. زنده یاد آقای خلیل رضایی (پدر رضایی های شهید) که عضو هیات مذاکره کننده برای صلح در ترکمن صحرا بود و در همان حال در هیات برگزارکننده انتخابات در وزارت کشور هم بود، بعدها در پاریس برایم تعریف کرد وقتی هیات برگزار کننده پیش خمینی رفته بودند تا نتیجه رفراندوم را به وی اطلاع دهند و اجازه اعلام آن را بگیرند، سید احمد آقا به آقای صادق طباطبایی خیلی آهسته می گوید؛ امام گفتند خمس و زکات و سهم امام را هم اضافه کنید و اعلام کنید.
منظور من از گفتن این حرفها این نیست که مدعی شوم در آن شرایط رفراندوم رای مثبت اکثریت را نمی آورد. بلکه منظورم تاکید روی سه نکته است؛ اول این که در آن رفراندوم تعداد شرکت کنندگان را به طور واقعی اعلام نکردند. دوم این که تعداد کسانی که تحریم کرده بودند را اعلام نکردند و سوم و مهمتر از همه این که تصمیم سازمان در آن زمان درست بود و این موضع یک سرمایه مهم برای سازمان شد که متاسفانه با مسایلی که بعدها پیش آمد بر باد رفت و اکنون هم خیلی ها از ما طلب کارند که گویا ما از خمینی و نظام مورد نظرش حمایت کردیم. به نظر من یکی از مهمترین دلایل بر این که تصمیم سازمان در آن موقع درست بود، نتیجه رفراندوم برای قانون اساسی جمهوری اسلامی است. می دانیم که رفراندوم برای تصویب قانون اساسی دست پخت مجلس خبرگان روزهای ۱۱ و ۱۲ آذر سال ۱٣۵٨ برگزار شد. ۹ ماه پس از رفراندوم اول، سازمان رفراندوم تصویب قانون اساسی را هم تحریم کرد و البته طیف گسترده ای از نیروهای سیاسی اجتماعی و فرهنگی آن را تحریم کردند و بر اساس آمار رسمی وزارت کشور میزان مشارکت کمی حدود ۷۵ درصد بوده که ۱۵ ملیون و ۵۷۹ هزار و ۹۵۶ رای مثبت به آن داده اند. اگر فرض کنیم در آن ۹ ماه تعداد جمعیت صاحبان حق رای تغییر نکرده باشد، در عرض ۹ ماه بیش از ۵ ملیون به نقطه ای می رسند که ما در قبل از برگزاری اولین رفراندوم بدان رسیده بودیم.
این را هم برای اطلاع بگویم که جمعیت کل کشور طی سال ۱٣۵۷ در سازمان ثبت احوال ، ٣۵ میلیون و ۹۷۰ هزار و ۲۲۹ نفر بوده است.
صبح روز دوازدهم فروردین سال ۱٣۵٨ خمینی طی یک پیام تبریک کسانی که تحریم کرده بودند را «مشتی ماجرا جو و بی خبر از خدا» اعلام کرد. خمینی در پایان پیامش اعلام کرد که «صبحگاه ۱۲ فروردین که روز نخستین حکومت الله است از بزرگترین اعیاد ملی و مذهبی ماست و ملت ما باید این روز بزرگ را عید بگیرند و زنده نگهدارند ... » خمینی در سخنرانی خود به این مناسبت آمار رسمی را بالا برد و گفت: «ایران از ۳۵ میلیون جمعیت، ۲۲ میلیون رأی داد به جمهوری اسلامی، سابقه ندارد.»
روزنامه کار، ارگان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در شماره پنجم خود نوشت: «طرح سئوال رفراندم به صورت آیا جمهوری اسلامی را قبول دارید یا نه یکجانبه و مستبدانه است. رفراندم در شرایطی که فضای غیردموکراتیک بر کشور غالب بود، در شرایطی که رای دهندگان و طرفداران آزادی و دموکراسی هیچگونه اطلاعی از چارچوب قانون اساسی و ماهیت جمهوری اسلامی نداشتند، برگزار شد...»
در ابتدای موضوع رفراندوم گفتم که عمد دارم به این موضوع بپردازم. دلیل آن موضع گیری آقای فرخ نگهدار پیرامون موضع آن موقع سازمان است. فرخ نگهدار در یک میزگرد رادیو زمانه همراه با آقایان بنی صدر و عمویی، با یادآوری موضع تحریم سازمان، نظر جدید خود را اعلام می کند و می گوید: «به نظر من، رأی ممتنع در آن زمان، بهترین رأی بوده است.» این همان خواست خمینی در روزهای قبل از برگزاری رفراندوم بود که گفت شرکت کنید و هرچه دوست دارید بنویسید. نکته جالب این است که آقای بنی صدر در این میزگرد در مورد رفراندوم می گوید: «امروز نمیشود رأی آن روز را توجیه کرد. اقلاً باید انتقاد از خودی کرد. بنابراین، سخن آقای عمویی نابجا است. برای این که بعد از وقوع، باید این توانایی را داشت و بتوان گفت که آن روز اشتباه کردهایم و باید این توضیح را میطلبیدیم... من رأی مثبت دادم، ولی مطالبهی توضیح هم کردم. خودم هم این توضیح را دادم. فرق میکند با کسی که رأی میدهد، توضیح هم نمیطلبد و امروز هم میگوید که درست عمل کرده است... امروز من انتقاد میکنم، ولی ایشان میگوید که درست عمل کرده است. من میگویم که این اعتماد نابهجا بوده است. ما نباید به اعتماد و به قول یک شخص، از آنچه که اساسی است، صرفنظر میکردیم و آن رأی در شفافیت است.»
ملاحظه می شود که در شرایطی که خیزش های مردمی اصل ولایت فقیه را زیر سوال برده فرخ نگهدار یکی از مهمترین سرمایه های سازمان را، این بار هم از موضع ضعف در مقابل عمویی به تاراج می گذارد و اولین رئیس جمهوری اسلامی نسیت به موضع آن زمان خود، از خود انتقاد می کند.
جنگ در ترکمن صحرا و هیات صلح سازمان
با آغاز سال ۱٣۵٨ یورش به دستاوردهایی که مردم در جریان انقلاب به دست آورده بودند ابعاد جدیدی پیدا کرد. واقعیت این بود که دولت مهندس بازرگان در چنین ابعادی خواستار این امر نبود. اما خمینی که قدرت اصلی را در دست داشت هیچ گونه حرکت مستقلی را برنمی تابید. حمله به ستاد شوراهای خلق ترکمن (از این پس ستاد) در همان روزهای اول «بهار آزادی» صورت گرفت و هاشم که مسئول شاخه سازمان بود همراه با تعدادی دیگر دستگیر شدند. ترکمنها در مقابل این تعرض مقاومت کردند و جنگ شهری در شهر گنبدکاوس سبب تقسیم شهر به دو قسمت شد. یک طرف نیروهای کمیته و حزب الهی و طرف دیگر ترکمنها که تقریبا دوسوم شهر را در دست داشتند. قسمت شمال شهر تا مرز اتحاد شوروی سابق و قسمت شمال غربی شهر تا بندر ترکمن در دست ترکمنها و ستاد بود. برای نیروهای سرکوب راه گرگان به گنبد باز بود و از این طریق به طور مرتب نیرو به گنبد فرستاده می شد. از قسمت شرقی هم از استان خراسان نیروهای سرکوبی به سوی شهر تقسیم شده و در حال جنگ روانه بودند. با این وجود ترکمنها زیر مدیریت افراد برجسته ستاد همچون زنده یادان توماج، مخدوم، جرجانی و واحدی که محبوبیت بسیار میان ترکمنها داشتند بر اوضاع تسلط داشتند و روحانی پرنفوذ ترکمنها هم از مسئولان ستاد حمایت می کرد. سازمان یک روز بعد از شروع جنگ با دفتر آیت الله طالقانی از طریق محسن شانه چی و با وزارت کشور دولت آقای بازرگان تماس گرفت و اعلام آمادگی کرد که برای ختم جنگ میانجیگری کند. هم دفتر آقای طالقانی و هم وزارت کشور از این پیشنهاد استقبال کردند. بعد از ظهر همان روز مهدی فتاپور، محسن شانه چی و من رفتیم در خانه ای که فرخ نگهدار زندگی می کرد. من نمی دونم اعضای هیات صلح سازمان را کی انتخاب کرده بود. به هر حال در آن خانه فرخ نگهدار نیمه مخفی و مسلح زندگی می کرد. قرار شد مهدی فتاپور، محسن شانه چی و من با تائید وزارت کشور طرف مذاکره با نمایندگان دولت در ترکمن صحرا باشیم و اشرف دهقانی، امیر ممبینی و مستوره احمدزاده هم در طرف ترکمنها باشند. در آن موقع یعنی روز ۶ یا ۵ فروردین در همان خانه مهدی فتاپور کمربند چریکی اش را باز کرد و ما سه نفر به سمت ساری حرکت کردیم. در فاصله ای که مشغول حل و فصل مسایل جزیی برای حرکت بودیم محسن شانه چی توانست از وزارت کشور یک نامه در تائید این که ما هیات صلح هستیم بگیرد. بحثهایی هم در مورد اعلام علنی اسامی هیات صلح صورت گرفت که من جزئیات آن را به یاد ندارم. ولی اصل فرستادن هیات صلح سازمان رسما اعلام شد. مسئول هیات مهدی فتاپور بود. تا رسیدن به ساری با هیچ مشکلی روبرو نشدیم و در ساری به استانداری رفتیم و با زنده یاد دکتر احمد طباطبایی به طور مفصل صحبت کردیم. دکتر طباطبایی استاندار مازندران بود و البته از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران. وی کمک فکری بسیار کرد و ما شب را در استانداری مازندران گذراندیم. دکتر احمد طباطبایی به ما توصیه کرد که از مسیر اصلی به سوی گنبد نرویم چون به شدت تحت کنترل کمیته ها هست. ما پیشنهاد کردیم که یک نامه به ما بدهد که ما هیات صلح هستیم و ما با این نامه بقیه مشکلات را حل می کنیم. قبل از حرکت من توانستم با زنده یاد حسن محمدی که از مسئولان سازمان مجاهدین خلق در مازندران و گرگان بود تماس بگیرم و مقداری اطلاعات از موقعیت منطقه جنگی از او بگیرم. در بین راه چند بار با افراد کمیته که ایست بازرسی داشتند روبرو شدیم که توانستیم مساله عبور را حل و فصل کنیم و بالاخره به شهر گنبد کاوس رسیدیم. در آن جا به محل استقرار نمایندگان دولت مراجعه کردیم. مسئول هیات دولت و نماینده وزیر کشور زنده یاد دکتر ساعی بود. زنده یادان آقای خلیل رضایی (پدر رضایی های شهید) و آقای ملیحی هم عضو هیات وزارت کشور بودند. محل استقرار ما جایی تعیین شد که دو نفر اخیر زندگی می کردند و بنابرین ما سه نفر چند روز با دو تن از اعضای هیات دولت در یک محل زندگی می کردیم. برادر محسن رفیق دوست هم نماینده کمیته ها و نیروهای مسلحی بود که درگیر جنگ بودند و یک سرهنگ که اسم او به یادم نمانده نماینده ارتش بود. در همان دور اول مذاکره ما پیشنهادات خود را ارایه دادیم. آزادی دستگیر شدگان دو طرف، خارج شدن نیروهای مسلح از شهر و برگرداندن ستاد خلق ترکمن به ترکمنها و پس از آن مذاکره با ستاد برای حل و فصل مسایل منطقه و منجمله بر سر سهم محصول سال ۱٣۵٨.
واقعیت این بود که هیات دولت با این پیشنهادات موافق بود، هرچند که به طور صریح اعلام نمی کردند و تلاش می کردند که به قول خودشان تندروها را قانع کنند. بنابرین مذاکره در عمل چند روز متوقف شده بود. در این فاصله من به قسمت تحت کنترل ترکمن ها رفتم و در مورد شرایط برای آتش بس و قطع جنگ بحث و صحبت کردم. البته این را هم بگم که اعضای هیات سازمان که در قسمت ترکمن ها بودند در مجموع برخوردهای تندتری نسبت به موضوع جنگ و صلح و مذاکره داشتند. به هرحال کار من مشکل بود ولی پس از ساعتها بحث و به خصوص روشن بینی زنده یاد توماج سبب شد که به این نتیجه برسیم که اگر دولت شرایط را قبول کنند، ستاد هم آتش بس و خاتمه جنگ را می پذیرد. اما در طرف مقابل از ایده آتش بس و صلح فقط از جانب نمایندگان وزارت کشور حمایت می شد و گردانندگان پشت صحنه جنگ فکر می کردند با یکی دو ضربه نظامی ترکمن ها را وادار به عقب نشینی می کنند و بنایرین هم نیرو وارد می کردند و هم بر آتش جنگ می دمیدند. هنوز هیچ توافقی صورت نگرفته بود که آقای خلیل رضایی از ما خواست که از ترکمن ها بخواهیم که یکی از دستگیرشدگان که یک سرهنگ ارتش بود را به خاطر درخواست آیت الله طالقانی آزاد کنند. آقای رضایی به ما قول داد که پس از آزادی این سرهنگ حتما برای آزادی تعدادی از زندانیان زن اقدام خواهد کرد. به هرحال قرار شد برای مذاکره پیرامون آزادی سرهنگ یک نفر از ما سه نفر به منطقه تحت کنترل ترکمنها برود. چون قبلا من رفته بودم و مهدی فتاپور هم به علت مسئولیتش باید در آن جا می ماند بنابرین قرار شد محسن شانه چی برود. در این جا آقای رضایی که شاهد تصمیم گیری ما بود خواهش کرد که محسن را نفرستیم چون اگر محسن در مسیر عبور از منطقه جنگی کشته شود در مقابل پدرش شرمنده خواهد شد و پیش نهاد کرد که این بار هم من بروم و من هم به شوخی به آقای رضایی گفتم حتما شما می دانید که پدر من سالها پیش فوت کرده اما بالاخره من هم کشته شوم مادرم به سراغ شما خواهد آمد. به هر حال قرار شد من بروم و همان موقع به راه افتادم و البته آقای رضایی از بعضی افراد موثر که من نمی دانم چه کسانی بودند خواسته بود که تیراندازی ها برای یک ساعت قطع شود و چنین شد. من پس از ورود به منطقه ترکمن ها موضوع را با مسئولان ستاد و رفقای عضو هیات صلح سازمان مطرح کردم و گفتم حتی اگر هیچ امتیازی هم به ما ندهند ما برای حسن نیت به آقای طالقانی بهتر است این سرهنگ را آزاد کنیم. در این مورد هم زنده یاد توماج به کمک من آمد و دیگران را قانع کرد که به سرعت این کار را انجام دهیم. برای آوردن زندانی مورد نظر چند ساعتی نیاز بود و بنابرین من شب را با رزمندگان و رفقایمان در منطقه ترکمن ها گذراندم و فردا صبح همراه با آن افسر ارتش عازم شدم. مشکل ما برای عبور این بود که کمیته ها هر عبور از خط میانی را بدون دلیل زیر رگبار می گرفتند و بنابرین برای عبور باید به میزانی ریسک پذیرفت. خطوط تلفن شهری قطع بود. اما در مواردی امکان برقراری ارتباط تلفنی میسر می شد و از همین طریق زنده یاد توماج توانست به یک نفر که در خط جدا کننده دوطرف داروخانه داشت پیغام بفرستد که زندانی را در همان نقطه تحویل می دهیم. خودش هم تا نزدیک آن نقطه آمد و ما فقط عرض یک خیابان که امکان تیراندازی داشت را رد کردیم و در داروخانه آقای رضایی و یک نفر دیگر منتظر ما بودند و از این که جناب سرهنگ آزاد شده خوشحال شدند و او را تحویل گرفتند و فردای همان روز تعدادی از زندانیان زن با کوشش زنده یاد اقای خلیل رضایی از زندان کمیته ها آزاد شدند. در این میان نکته جالبی هم اتفاق افتاد که بد نیست خوانندگان این سطور آن را بدانند. از لحظه ای که من آن افسر ارتش را تحویل گرفتم تا وقتی به داروخانه وارد شدیم جناب سرهنگ برای من از محاسن و الطاف ترکمن ها صحبت می کرد و بسیار شاکر بود که دستش به خون آن ها آلوده نشده است. اما از لحظه ای که فهمید تحویل نمایندگان دولت داده شده با صد و هشتاد درجه چرخش شروع به بد و بیراه گفتن و دشنام دادن کرد و از این که روز اول با کمک برادران کمیته چی اش به حساب ترکمن های یاغی رسیده اند با ادبیات خاص خودش حرف زد. حرفهای او آن قدر مشمئزکننده بود که آقای رضایی به او تذکر داد که چگونه آزاد شده و بنابرین بهتر است ساکت باشد. همان شب هیات مذاکره کننده دولت به ما خبر داد که طرح آتش بس و ایجاد آرامش فردا اجرا می شود. طرح دولت که مورد قبول ما قرار گرفت چنین بود.
اول یک گردان از ارتش در خط فاصل بین دوطرف قرار می گیرد و چند ساعت به دو طرف فرصت می دهد که نیروهای مسلح خود را از شهر خارج کنند. پس از خروج نیروهای مسلح و اطمینان از این که هیچ یک از طرفین در شهر نیروی مسلح ندارند، ستاد تحویل ترکمن ها داده می شود و همه زندانیان هم آزاد می شوند و پس از آن در مورد مساله زمین و نحوه تقسیم محصول زمین در آن سال بین دولت و نمایندگان ستاد مذاکره صورت می گیرد.
با شروع اجرای طرح سه نفر از رفقای هیات صلح سازمان که در منطقه تحت کنترل ترکمنها بودند به تهران برگشتند و پس از تحویل ستاد شوراها، مهدی فتاپور و محسن شانه چی هم به تهران برگشتند. از آن لحظه به بعد مسئولان ستاد مذاکره را ادامه دادند و من فقط برای حل نهایی آزادی زندانیان در گنبد کاوس ماندم.
آزادی زندانیان از جانب ترکمنها در همان روز اول به طور کامل صورت گرفت. اما کمیته ها و کسانی که پشت جنگ بودند در آزاد کردن ترکمنهای زندانی و رفقای ما که زندانی بودند کارشکنی می کردند و البته در این مورد هم هیات دولت مصر بود که هرچه زودتر همه و منجمله هاشم آزاد شوند. فکر کنم دو یا سه روز طول کشید که چنین امری صورت گرفت. در این فاصله کنترل بسیاری از فعالان ستاد یک کار انرژی بر شده بود. به هرحال با آزادی همه زندانیان من و هاشم عازم تهران شدیم. در ابتدا من رانندگی می کردم. اما پس از طی حدود صد کیلومتر هاشم از من پرسید مگر ماشین مشکلی دارد که آهسته رانندگی می کنی؟ وقتی فهمید که ماشین ایرادی ندارد خواست که جایمان را عوض کنیم و پس از آن با چنان سرعتی رانندگی می کرد که من از ترس به صندلی میخ شده بودم. در آن جاده پر از پیچ و خم و با پرتگاههای فراوان در مواردی سرعت ماشین به حدی بود که من فکر می کردم تا چند لحظه دیگر در قعر دره خواهیم بود و آن لحظات را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. به هر حال بدون هیچ حادثه ای به دفتر سازمان در تهران رسیدیم. بعدها من یک بار دیگر به ترکمن صحرا رفتم. بار دوم نه بر اساس ماموریت سازمانی که بنا به دعوت زنده یاد توماج و پس از توافق ستاد با دولت بر سر میزان تقسیم محصول سال ۱٣۵٨ به آن منطقه رفتم. با توافق بر سر تقسیم محصول آن سال وضع روستائیان بهتر شده بود و بخشی از محصول را هم به ستاد کمک کرده بودند. طی چند روزی که در آن جا بودم به نقاط مختلفی رفتم و شاهد دو یا سه عروسی در روستاهای ترکمن صحرا بودم که در آن سرودهای سازمان و آرم سازمان و عکسهای شهدای سازمان و شهدای جنگ در ترکمن صحرا وجود داشت. به طور کلی در آن شرایط توده مردم آن منطقه به طور کامل از ستاد و تصمیمات آن پشتیبانی می کردند و بیهوده نبود که مزدوران خمینی چهار تن از رهبران ستاد را در یک اقدام جنایتکارانه به قتل رساندند. زنده یادان رفقا شیرمحمد درخشنده توماج، عبدالحکیم مختوم، حسین جرجانی و محمد واحدی در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۵۸ از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ربوده شدند. یادشان گرامی باد.
فعالیت در کمیته روابط
از همان روز ۲٣ بهمن من عضو کمیته روابط بودم و بعدا هم که سازماندهی تکمیل شد من به همراه محسن شانه چی، فاطی، محمود اخوان بی طرف (حماد شیبانی)، زینت میرهاشمی و حمید نعیمی اعضای کمیته روابط را تشکیل می دادیم و مسئول ما مهدی فتاپور بود که البته فرخ نگهدار هم بعضی وقتها در جلسات ما شرکت می کرد. بخشی از کادرهای ناراضی در این کمیته متمرکز شده بودند.
در مدتی که من عضو کمیته ارتباطات بودم، ملاقات های زیادی با جریانهای سیاسی گوناگون داشتیم که من هم تقریبا در همه آنها بودم. بعضی از ارتباطات دائمی بود. مثل ارتباط با جبهه دمکراتیک ملی که به طور مرتب و هفته ای صورت می گرفت و ارتباط با سازمان مجاهدین خلق که آن هم به طور مرتب ولی نه هفتگی انجام می شد. در جریان اولین حمله سراسری به کردستان در ۲٨ مرداد ۱٣۵٨، با جبهه دمکراتیک ملی همکاری تنگاتنگی داشتیم که پشت جبهه خوبی برای جنبش کردستان بود. البته از همین نقطه بود که نشانه های تزلزل در رهبری سازمان خود را نشان داد. زنده یاد کامبیز روستا یک شب به طور مفصل در این مورد با من و محسن شانه چی صحبت کرد. در بین ملاقات ها سه مورد را به خاطر اهمیت هریک و نکته ای که در آن وجود دارد ذکر می کنم.
ملاقات با هانی الحسن (سفیر فلسطین در ایران)
آقای هانی الحسن، سفیر فلسطین در تهران از طریق دفتر آیت الله طالقانی خواسته بود که یک دیدار مهم اما غیرعلنی با هیاتی از سازمان داشته باشد و تاکید کرده بود که این ملاقات مهم است. ملاقات در خانه آقای شانه چی صورت گرفت و فرخ نگهدار، محسن شانه چی، حماد شیبانی و من در این ملاقات شرکت داشتیم. هانی الحسن پس از صحبتهای اولیه وارد موضوع اصلی شد. او گفت می دانید که علی خامنه ای نماینده خمینی در وزارت دفاع است و این از نظر ما بسیار مهم و خطرناک است. هانی الحسن به رابطه خامنه ای با جریانات پروانگلیسی منطقه و به ویژه حزب الدوه عراق اشاره کرد و گفت بنا به تجربه ما و از نظر ما این به زیان مردم فلسطین و بنابرین به زیان جنبش آزادیخواه منطقه و جنبش دمکراتیک فلسطین است. او تاکید کرد که خامنه ای به شدت علیه سازمان آزادیبخش فلسطین است. او از ما خواست که این ملاقات علنی نشود و مواردی که او به اطلاع ما رسانده از قول او بیان نشود. به خاطر ندارم در این رابطه ما چه نظری دادیم. اما برای خود من این موضوع بسیار جالب بود. بعدها صحبتهای هانی الحسن به طور مفصل در نشریه الشراع به صورت یک مقاله مفصل چاپ شد.
ملاقات با صادق طباطبایی (سخنگوی دولت موقت)
با حمله به ستاد سازمان و حملات دیگر اراذل و اوباش به اکسیونهای کوچک سازمان، درخواست ملاقات با سخنگوی دولت کردیم. این درخواست از طریق محسن شانه چی صورت گرفت و آقای صادق طباطبایی هم خیلی سریع وقت ملاقات داد. برای این ملاقات فرخ نگهدار، من و یک نفر دیگر که به یاد ندارم کی بود (به طور قطع محسن شانه چی نبود) به نخست وزیری رفتیم و حرفها و شکایتهای خودمان را مطرح کردیم. سخنگوی دولت با صراحت گفت که دولت موقت و به خصوص آقای بازرگان با ایجاد مزاحمت برای فعالیتهای شما مخالف هستند. او به نکته مهمی اشاره کرد و گفت این اقدامات سازمانیافته است و از مراکز قدرتمند حمایت می شود و تاکید کرد در همین محیط که ما الان هستیم این جریان نفوذ جدی دارد. آقای صادق طباطبایی در پایان مذاکره گفت باور کنید که از ما کاری ساخته نیست. موقع خروج به ما گفت از در اصلی خارج نشوید و یک نفر را مامور کرد که ما را از یک در غیراصلی که امنیت ما را تهدید نکند خارج کند.
ملاقات با ابوالحسن خطیب (از مسئولان سازمان مخفی حزب توده)
یکی از روزهای تابستان سال ۱٣۵٨ فرخ نگهدار به من گفت که خطیب مایل است تو را ببیند. خطیب اولین کسی بود که در ۱۶ آذر سال ۱٣۴۹ دستگیر شده بود و به دنبال دستگیری او و لو رفتن یک خانه در ۲٣ آذر همان سال من هم دستگیر شدم. در نیمه دوم سال ۱٣۵۰ ما در زندان اوین مدت زیاد با هم بودیم. او به دو سال حبس محکوم شد و پس از آزادی به سازمان پیوست و در سال ۱٣۵۶ او با گروه منشعب از سازمان به سازمان نوید، وابسته به حزب توده پیوست. در تابستان سال ۱٣۵٨ دیدار ما پس از سالها صورت می گرفت و زنده یاد ابوالحسن خطیب پس از مقداری حرفهای عاطفی و تمجید از رفتار معتدل من در زندان و انتقاد از خودش که در مواردی در برخورد داخلی در زندان افراطی عمل کرده، وارد اصل موضوع شد. او گفت مساله ایران جزیی از یک مساله جهانی و در چارچوب تضاد بین اردوگاه امپریالیستی به رهبری آمریکا و اردوگاه سوسیالیستی به رهبری اتحاد شوری قابل ارزیابی و بررسی است. خطیب گفت جهان در حال تغییر به سود اردوگاه سوسیالیسم است و ما نباید عجله کنیم و هر موقع نوبت ما برسد کشور ما هم آزاد می شود. او با تاکید و چند بار تاکید کرد که انقلاب ملی در ایران جزیی از پیشرفت سوسیالیسم است که در آن اتحاد شوروی نقش تعیین کننده دارد. من در مخالفت با نظرات او حرفهای خودم را زدم و درخواست او برای قرار مجدد را به نوعی به آینده نامعین محول کردم که دیگر صورت نگرفت. نکته مهم که به همین دلیل موضوع این ملاقات را شرح دادم این بود که، چند ماه بعد و پس از آن که رهبری آن موقع سازمان من را مورد تصفیه قرار داد، یک شب فرخ نگهدار به دیدار من آمد و چندین ساعت به طور مبسوط همان حرفهایی را که ابوالحسن خطیب حدود یکساعت گفته بود را تکرار کرد و به اصطلاح می خواست من را ارشاد کند که من هم بدون این که وارد بحث شوم به نگهدار گفتم که خطیب بسیار دقیق تر و شفاف تر همین حرفها را زد و من هم قبول ندارم و این بیراهه هست که جنبش ما را به زائده حزب توده تبدیل می کند.
اختلافات و تصفیه
برگردم به جلسات شبانه ی تعدادی از کادرها و مسئولان سازمان. طی این جلسات کم کم اختلاف نظرات روشن می شد. فرخ نگهدار معتقد بود که قدرت روی زمین افتاده و کسی باید آن را بردارد و بنابرین باید کماکان روی شعار «زنده باد حاکمیت خلق» که از چند ماه قبل از انقلاب زیر اطلاعیه های سازمان نوشته می شد تاکید شود. موضوع قدرت روی زمین هم خصلت فرصت طلبانه داشت، هم ناشی از عدم درک نقش و قدرت خمینی بود و هم یک کپیه برداری از جنبش ماه مه ۱۹۶٨ در فرانسه و یا رویدادهای پس از انقلاب فوریه ۱۹۱۷ و به قدرت رسیدن کرنسکی در روسیه بود. بر اساس همین نظر برای روز ۴ اسفند اعلام راهپیمایی شد. قرار بود سازمان طی یک راهپیمایی از دانشگاه تهران به سمت محل استقرار خمینی حرکت کند و در آن جا نظرات خود را مطرح کند. این یک قدرت نمایی از جانب سازمان مورد استقبال نیروی مدرن و لائیک تهران واقع شد و البته ایده پشت آن که قدرت روی زمین است واقع بینانه نبود. خمینی و اطرافیانش به شدت در مقابل این حرکت موضع گرفتند و تظاهرات به شکل دیگر و در مسیر دیگری برگزار شد و طی آن درگیریهایی زیادی با حزب اللهی ها و اراذل و اوباشی که دارودسته خمینی قبل از کسب قدرت سازمان داده بودند، صورت گرفت.
جمشید طاهری پور معتقد بود که حاکمیت جدید ضد انقلابی است و سازمان باید مدتی با مانور و پنهان کردن نظر خود با حکومت مدارا کند و خود را برای درگیری جدی با حکومت مهیا کند. جمشید از آخرین کسانی بود که در زندان اوین ابتدا نقش محوری مبارزه مسلحانه و پس از آن هرگونه استفاده از تاکتیک مسلحانه را رد کرده بود و نگاه رفقای بسیار و منجمله من به نحوه برخورد او چه در زندان و چه در روزهای پس از تشکیل ستاد مثبت نبود. من و تعدادی دیگر در آن موقع معتقد بودیم که اینها مواضع واقعی فرخ نگهدار و جمشید طاهری پور نیست و این مواضع و تکرار بی مسمای کلمه کارگر در نوشته ها و بعضی از صحبتها پوششی برای رد خط مشی گذشته سازمان است. بیشتر کسانی که بعدا به طور فعال مدافع خط مشی دفاع از جمهوری اسلامی بودند، در ابتدا خیلی کارگر کارگر می کردند و در تبلیغات لبه تیز حمله را بیشتر متوجه جناح دولت و لیبرال ها می کردند. حتی فراموش نکرده ام که فرخ نگهدار در مواردی از این که در تظاهرات و گردهمآیی های سازمان بوی عطرهای گوناگون در فضا هست ایراز تاسف می کرد. در مورد حاکمیت من معتقد بودم که طرح شعار «زنده باد حاکمیت خلق» از ابتدا اشتباه بوده و به خصوص اکنون که حا کمیت جدید مسقر شده نباید چنین شعاری مطرح کرد. ولی اگر بخواهیم در مقابل شعار جمهوری اسلامی شعاری مطرح کنیم باید جمهوری دمکراتیک خلق را بیان کنیم. همچنین قدرت اصلی دست خمینی و اطرافیان اوست و دولت مهدی بازرگان به مثابه یک جریان ملی و لیبرال نقش صوری و اجرایی در ارگان سازش دارد. ما باید در جهت دفاع از دستاوردهای انقلاب و حقوق دمکراتیک مردم از دولت به مثابه جریان ملی یا لیبرال در مقابل ارتجاع به طور مشروط حمایت کنیم. گرچه نظر اولیه من هنوز منسجم نبود اما در اساس مشابه نظر سازمان مجاهدین خلق و جبهه دمکراتیک ملی بود. البته اکنون با نگاه به گذشته باید بگویم که در آن زمان به قدر کافی به عمق ارتجاع و استبداد ولایت فقیهی که در حال تسلط و پس گرفتن نتایج انقلاب بود آگاهی نداشتم. در این جلسات ابتدا بحث روی ماهیت حاکمیت و شرایط جامعه متمرکز بود، کم کم عده ای بحث روی خط مشی گذشته سازمان، با گرایش رد خط مشی مسلحانه طی سالهای قبل از انقلاب را شروع کردند. آنها ابتدا قطره قطره و در حاشیه جلسات رسمی نظرات خود را مطرح می کردند. جو به گونه ای بود که برای این نظرات میدان چندانی وجود نداشت. همان طور که گفتم این نظرات با پوشش کارگری شدن سازمان و جهت گیری برای تشکیل حزب طبقه کارگر صورت می گرفت. من و تعدادی دیگر با این مسیر به شدت مخالف بودیم و معتقد بودیم عمده کردن بحث در مورد گذشته سازمان از هر نظر اشتباه است. سوال آن موقع ما این بود که آیا عملکرد سازمان طی سالهای قبل از انقلاب، علیرغم هرگونه نقدی که بدان بتوان وارد کرد، جنبش دمکراتیک و رهایی بخش مردم ایران را در مجموع پیش برده و یا مانعی در مقابل جنبش مردم بوده است؟ من و همه کسانی که طرفدار نقش پیش برنده سازمان بودیم خواستار آن بودیم که مخالفان به طور صریح و شفاف به این سوال پاسخ دهند که آنان هم از پاسخ طفره می رفتند و هنوز هم طفره می روند. به نظر من بحث در مورد گذشته سازمان و نیز بحث «دوران» بحثی نبود که از دینامیسم درونی سازمان ناشی شود و سوژه های وارداتی بود که از طریق حزب توده به درون سازمان تزریق می شد. من در جلسه ای که برای شنیدن نظراتم برگزار شده بود، رفقا را دعوت کردم که بدون تناقض و به طور صادقانه و علنی نظرات خود را مطرح کنند وگرنه در سطح جنبش افشا خواهند شد. این گفته من برای تعدادی از آن رفقایی که نقش اصلی داشتند، بسیار گزنده بود و برخورد بدی کردند و بالاخره منجر به تصفیه من شد. من هم اعتراضی نکردم. چون ارزیابی من این بود که کنار گذاشتن ها و کنار کشیدن ها و بالاخره انشعاب ها حتمی است. در همین مدت تا انشعاب بزرگ اقلیت و اکثریت تمام اعضای کمیته روابط را دنبال نخود سیاه فرستاده بودند و برای مثال زنده یاد محسن شانه چی مسئول نگهداری بلندگوها شده بود. البته در روابط من با کسانی که در ارتباط بودم تغییری حاصل نشد و حتی بیشتر هم شده بود و این فرصتی بود که بیشتر مطالعه کنم و تحلیل خودم از رویدادها را تدوین کنم. گوشه هایی از جمعبندی هایی که داشتم پس از انشعاب در شماره اول دوره جدید نبرد خلق که در تابستان ۱٣۵۹ منشر شد با تغییراتی که حاصل بحث جمعی در درون فراکسیون اقلیت بود منتشر شد. در همین دوران بود که جزوه «مبارزه با انحصار طلبی....» توسط «راه فدایی» در مورد تضاد عمده، بر اساس نظرات و متد بررسی رفیق جزنی، منتشر شد که برای من آموزنده بود و بسیار بهتر از آن چه من می توانستم تحلیل کنم، شرایط و تضاد عمده را تحلیل کرده بود. به یاد دارم در دیدارهایی که به طور مرتب با زنده یاد منوچهر کلانتری داشتم او هم همین گونه می اندیشید.
گردهمآیی ٨ تیر و حاشیه آن
سازمان برای گرامیداشت شهادت رفیق حمید اشرف و هم رزمانش در ٨ تیر سال ۱٣۵۵ تصمیم گرفت که یک مراسم بزرگ برگزار کند و در ضمن این روز را روز شهدای فدایی اعلام کرد. تشکیلات زندان در سال ۱٣۵۲ و هنگامی که رفیق جزنی و تعدادی دیگر از رفقا در زندان قصر بودند تصمیم گرفت که روز ۲۶ اسفند که ۱٣ نفر از رفقای فدایی اعدام شدند را روز شهدای سازمان بنامد و این موضوع را به سازمان هم اطلاع دادند. بنابرین ما مخالف این تغییر بودیم ضمن آن که این روز هم برای جنبش فدایی اهمیت بسیار داشته و دارد. قبل از رسیدن روز ٨ تیر صحبتهای رد و بدل و شایع می شد که گویا کمیته مرکزی سازمان می خواهد در این روز اعلام موضع کند و خط مشی گذشته را رد کند. در تدارک برگزاری این مراسم کسانی که در گذشته در برگزاری چنین مراسم هایی نقش داشتند را مشارکت ندادند. زنده یاد رفیق هادی (مهدی غلامیان لنگرودی) با عده ای و منجمله با من صحبت کرد و گفت اگر آنها بخواهند چنین کاری بکنند ما از قبل آماده می شویم و یک بیانیه و یا یک شماره روزنامه کار (به خاطر ندارم کدام یک را گفت) منتشر خواهیم کرد و اگر امکان داشت تریبون را از دست آنها می گیریم و نظر خود را اعلام می کنیم. من به هادی گفتم کار آنها کودتاگرانه است ولی این واکنش دنباله روی از حوادث است و به خصوص رفتن روی تریبون به معنی به هم خوردن مراسم هست که کار مناسبی نیست. با محسن شانه چی و تعدادی دیگر هم صحبت کردم و گفتم به نظرم ما باید نه در مراسم که از ابتدا که این بحث رواج پیدا کرد اعلام کنیم که تمرکز روی این موضوع اشتباه است و بحث در این مورد به زمان کافی نیاز دارد و برعکس بخواهیم که همه بحث روی شرایط جدید متمرکز شود. به هر حال من گفتم که اگر روی برنامه خود مُصر هستید از مساله رفتن روی تریبون مُنصرف شوید و اعلام موضع را هم پس از پایان برنامه بین شرکت کنندگان توزیع کنید که در این حالت من هم مشارکت می کنم. البته کمیته مرکزی از اعلام موضع صرفنظر کرد و موردی هم پیش نیامد.
یک انشعاب تحمیلی و یک اقدام شرم آور
در این جا ضروری می دانم که به دو موضوع دیگر هم بپردازم.
موضوع اول جواب به مصاحبه اشرف دهقانی است. می دانیم که انشعاب تحمیلی رفقا اشرف دهقانی و زنده یاد محمد حرمتی پور به همراه تعدادی دیگر از کادرهای سازمان در بهار سال ۱٣۵٨ پیش از مصاحبه اشرف دهقانی آغاز شد. تمام اعضای کمیته روابط به جز مسئول آن (مهدی فتاپور) از این موضوع ناراحت بودند و رهبری وقت سازمان را مسئول این رویداد تاسف آور می دانستند. پس از مدتی جزوه ای تحت عنوان «پاسخ به مصاحبه اشرف دهقانی» تهیه شد که در درون سازمان به بحث گذاشته شد. ما در کمیته روابط هر یک به نوعی مخالف انتشار این جوابیه به صورتی که تهیه شده بود، بودیم. من معتقد بودم که در این پاسخ با تمرکز سطحی و کپی برداری شده روی مسایل کارگری و تجربیات انقلاب اکتبر، پوششی ایجاد شده تا مضمون انقلابی و آزادیخواهانه خط مشی سازمان طی سالهای قبل از انقلاب را نفی کند. دلیل دوم ما که روی آن اتفاق نظر داشتیم این بود که این پاسخ شتابزده و دارای جهت گیری غیررفیقانه است. پیشنهاد من این بود که به جای انتشار یک جزوه به عنوان نظر سازمان، یک بحث عمومی در مورد شرایط جدید به جریان بیندازیم و جلسات علنی با شرکت رفقایی که مجبور به ترک سازمان شده اند، در این مورد برگزار کنیم. در مورد گذشته سازمان هم بر این باور بودم که یک ارزیابی کلی مبنی بر این که حرکت سازمان علیرغم هر ایراد و اشگال و کمبود و انحراف، حرکتی پیشرو و در جهت تسریع جنبش آزادیبخش مردم ایران بوده، را اعلام کنیم و در مورد بررسی دقیق تر یک کمیته تحقیق ایجاد کنیم که در آن همه گرایشات و منجمله طرفداران نظرات رفیق مسعود احمدزاده در آن شرکت داشته باشند و بحثهای پیرامون آن را نه به عنوان بحث اصلی، بلکه به عنوان بحثی ادامه دار و برای روشن شدن بیشتر حقایق منتشر کنیم. به هر حال جزوه پاسخ انتشار علنی پیدا کرد. ما در حوزه روابط همگی معتقد بودیم که ارزیابی و موضع گیری عجولانه در مورد گذشته و تمرکز روی این موضوع اشتباه است و باید تمرکز بحثها روی شرایط کنونی باشد و بحث گذشته البته با توجه به همان نظر کلی که می تواند نقطه وحدت ما باشد به عنوان یک بحث فرعی و ادامه دار و صبورانه پیگیری شود. یادم می آید که نوشته ای هم در نقد این پاسخ ارایه دادم. قبلا هم از مجموعه انبوه مدارک نهاد حفاظت دانشگاه تهران که شعبه ای از ساواک بود و در گوشه ای از ستاد سازمان رها شده بود، تمام اعلامیه ها و بیانیه هایی که طی سالهای قبل در دانشگاه تهران و در حمایت از جنبش مسلحانه پخش شده بود و یا اعلامیه های سازمان که توسط دانشجویان تکثیر شده بود را جمع آوری کرده بودم و در چند پوشه به عنوان اسنادی که برای درک گذشته ضروری است تحویل سازمان دادم. سرنوشت آن اسناد مهم هم به سرنوشت مدارک و اسناد دیگر دچار شد و به قول مارکس به دندان نقد موشها سپرده شد.
موضوع دوم چاپ اسنادی با عنوان افشای لیبرال ها بود. در سال ۱٣۵٨ کمیته مرکزی سازمان دست به انتشار اسنادی تحت عنوان افشای لیبرالها زد و همان موقع افتخار می کردند که روزنامه کار با تیراژ یک ملیون به فروش رفته است. به یاد دارم که پس از انتشار این اسناد واکنش های منفی زیادی به وجود آمد که من به دو مورد آن که خودم در جریان بودم اشاره می کنم. بعد از انتشار این اسناد من دیداری با زنده یاد شکرالله پاک نژاد از جبهه دمکراتیک ملی ایران داشتم. شکری خیلی مخالف این کار بود و می گفت یا رو دست خورده اند و یا توده ای ها نفوذ سنگینی در سازمان کرده اند. ملاقاتی هم با زنده یاد علی زرکش از سازمان مجاهدین خلق ایران داشتم. او در صحبتی کوتاه گفت که این کار بازی در میز ارتجاع است و بعد هم گفت این اسناد را به دست ما هم رسانده بودند که ما دست آنها را خواندیم و بی پاسخ گذاشتیم. به نظر من رهبری وقت سازمان از مدتها قبل از انتشار این اسناد به سمت جبهه ارتجاعی خمینی سمت گیری کرده بود و هوا کردن فیل انتشار اسناد برای تسلط بیشتر بر سازمان و ایزوله کردن مخالفان داخلی بود. سالهای پیش فکر کنم آقای عزت الله سحابی طی مصاحبه ای گفت که، قرار بوده این اسناد منتشر شود و چه بهتر که از جانب یک نیروی چپ منتشر شد. این گفته را من نقل به مضمون نوشتم و واقعیت هم این بود که این اسناد را جناح آیت الله بهشتی و شرکا به شکلی به دست سازمان رسانده بودند تا منتشر شود. در مورد این اقدام شرم آور و توطئه آمیز که کمبته مرکزی وقت سازمان به خاطر تیراژ ملیونی روزنامه کار به خود می بالید هنوز ناگفته هایی وجود دارد که باید گفته شود.
و در پایان
ما دوران پرتلاطمی را در اقیانوس توفانی با قایقی کوچک طی کرده ایم. روزها و شبهای بسیار با ترس غرق شدن گذرانده ایم. بارها قایقمان واژگون شد و باز با تلاش آن را به راه انداختیم. وقتی اقیانوس برای مدتی آرام می گرفت، فکر می کردیم که به دوران آرامش رسیده ایم و به زودی درمی یافتیم که خود را فریفته ایم.
در سپیده دم یک شب طولانی و توفانی در هنگامه خروش امواج، ساحل را دیدیم و هرچه نزدیک تر شدیم از شوق دیدار زمینی که می توانیم بر آن پای بگذاریم مست شدیم و با هیجان فریاد زدیم که رسیدیم. اما این ساحل نجات نبود و این چشمان خسته ما بود که ما را فریب داده بود. این گفته از کتاب جان شیفته توجه ما را به خود جلب کرد. «هرکس باید بهای تجربه خود را با دستمایه خود بپردازد» و «کسانی که برکنار از لطمه ها، مدعی آنند که در اندیشه های پنبه آجین خود آسوده به سر برند، خرده بورژواهای ترسو و خودخواه اند». پس به خودآمدیم، از پای نیفتادیم و راه را ادامه دادیم.
مهر ۱٣٨۹
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar