آرزوی شکوه ایران
روزگاری غریب و تنها داشت
پیرمردی که اهل عصیان بود
هستیاش از تمام این دنیا
عشق پاکی به نام ایران بود
مانده در خاطرات این مردم
رنگ سرخ و کبود فریادش
از تب و درد بیکسی میسوخت
آخرین روزهای مردادش
سالهای سیاه و بسته چهها
با دل زخمی مصدق کرد
احمدآباد خسته پیرش را
پشت دیوارهای خود دق کرد
با نظامیترین حکومتها
دهن هر که مانده را بستند
پای رفتن نمانده بود، انگار
راهها تا همیشه بنبستند
شهر در هالهی سیاهی رفت
نبضها از شماره افتادند
زیر شلاق سرد پاییزی
غنچهها ناشکفته جان دادند
ناگهان مردی از دل توفان
آمد و ظهرداغ تابستان
خط بطلان کشید بیپروا
روی افکار کهنه و میرا
زندگی را حضور نو بخشید
مثل باران به سینهها بارید
رد شد از انتظار فصلی سرد
کوچهها را دوباره عاشق کرد
آمد و تیرگی ترک برداشت
پیله از بال شاپرک برداشت
منفجر شد سکوت سالی که...
پنجه میزد به شهر خالی که...
انتظارش به سمت پایان بود
و هوایش هوای عصیان بود
راه را با ستاره آذین بست
گفت راهی برای رفتن هست
در شب چکمهپوش بیدادی
رد شدند از کنار «آزادی»
چیتگر بود و همقطارانش
صبح خونین تیربارانش
رفت و بار امانت سنگین
سهم مردی همیشه عاشق شد
سهم مردی که بعد از او هر روز
داغدار گل شقایق شد
مثل آیینه، مثل اقیانوس
مردی از بیکرانهگی سرشار
سرنوشتش نوشته شد با عشق
با سرشتش سرشته شد ایثار
راه را تا همیشه روشن کرد
در شبان سیاه استبداد
با فدای ستارهها برداشت
لکهای را که روی ماه افتاد
از غروب سیاه آن مرداد
تا سحرگاه سرخ شهریور
صد حماسه برای آزادی
بوده با هر خیانت و خنجر
احمد آباد خسته! با پیرت
خط بزن غصههای پنهان را
نسل ما را ببین و باور کن
آرزوی شکوه ایران را
الف. دماوند
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar