چندبار برای هماهنگی با من تماس گرفت ، می خواست برای دیدن خانواده ی اسماعیل عبدی من هم همراه آنان باشم، دست بردارنبود، می گفت آنها آدمهای بزرگی هستند، افرادمهمی هستند، نمی فهمیدم از دید او بزرگ وکوچک بودن انسانها به چیست؟
برایم همین مهم بود که آنها آدم هستند، وقتی آدم باشند ، حتما مهم هستند؛ از گفتن نامشان پرهیز می کرد.نشانی را تلفنی از من گرفت ، یک شب پیش از قرار رفت خانه ی اسماعیل را نشانه کرد ، طبقه و شماره ی واحد خانه ی آنان را پیدا کرد. روز دیدار که رسید، من 15 دقیقه دیر رسیدم ، آنها وارد خانه شده بودند، من هم وارد شدم ، دیدن ماندانا کوچولو ،امیر حسین و مبینا بیشتر برایم شادی آور بود. بدون توجه به آنها اول پفک های ناقابلی را که برای بچه ها گرفته بودم تقدیم کردم، ماندانا را بغل کردم وبه اندازه ی دوماه که ندیده بودمش اورا بوسیدم، سپس با مهمانهایی که روحم گواهی میداد از جنس ما نیستند ، حال و احوالی کوتاهی کردم ،خودشان را درست معرفی نمی کردند، انگار نیمی از وجودم و ذهنم در جستجوی نیمی از هویت آنان بود، نمی توانستم تمرکزکنم، داشتم ظاهر و باطن آنان را توی ذهنم بررسی می کردم، دنبال نقطه ی مشترکی می گشتم که من وآنان را بهم گره بزند، ادبیات شان ، پوشاک شان، تار وپود احساس شان کاملا برایم بیگانه وکمی ترسناک بود،بسیارتلاش می کردند همرنگ ما خود را نشان دهند، چیزی را که به زبان می آوردند، نگاهشان ،گره ابروها و بافت سیمای آنان ، حتی نفسهایشان به درستی آن گواهی نمیداد،مرتب به درک واحساس من کد اشتباهی می دادند، مراهم سردر گم کرده بودند.
دم به دم بر اسب احساس خویش شلاق میزدم ، که بیشتر دقت کند،شاید اشتباه ازمن باشد! اما هرچه در صحرای دلم می تاختم ، تک درختی از مهربانی و راست خویی وراستگویی در آنان نمی یافتم ، سیمای مردی میانه اندام تقریبا مکعب شکل ، باموهایی ریخته، بینی کوتاه ،چهره ی سفید و ریشهایی که بیشترشان سفید شده بود. وقتی صحبت از زندان رفتن می کردند، مرااز شناسایی خودشان دور می کردند.
زنی که زبان برنده ای داشت ، سنش به بالای 60 میزد، با مقنعه ای پیشانی اش را پنهان کرده بود،پوز بندی هم لبهای بالایی اش راتازیر بینی پوشانده بود. مردی دیگر که نزدیک به ما نشسته بود و دوربین موبایلش را رو به ما زوم کرده بود ، می خواست وانمود کند که قصدی ندارد ، اما برای من مهم نبود، خانم و مرد سن بالا پرسش می کردند ومن پاسخ میدادم ، لنز موبایل هم مستقیم به من زل زده بود.
زن بی محابا با صدای بلند وسط حرف همه می پرید ،با این کارش می خواست ثابت کند ،او محور بحث است. لابه لای حرف دیگران از من پرسید: شما هفت سال زندان بوده اید؟ بله هفت سال زندان بوده ام.
نمی خواستم ترحم آنان رابرانگیزم.
هنوز پاسخ پرسش ، پیشن او را کامل نداده بودم، پرسید خواسته ی شما چیست؟ ما مخالف مدارس غیر انتفاعی هستیم که در زمان رفسنجانی و وزارت نجفی برخلاف اصل 30 قانون اساسی درسراسر کشور گسترش یافت، در واقع رفسنجانی بنیانگذار خیانت به آموزش و پرورش و جوانان ایران شد. حاکمان وهمه ی روسای جمهور تا کنون به قانون و مردم خیانت کرده اند،بویژه اصول 19 تا 43 این قانون
زن گفت : مدارس غیر دولتی درهمه ی دنیا هست، آنهایی که پول دارهستند،بچه هایشان را به مدارس ویژه میفرستند و دولت پولی را که از این راه بدست می آورد خرج مدارس دولتی می کند.
گفتم: آهان ... ! لطفا آهسته تا باهم بریم ،نخستین گام مدارس آزاد با فریب و نیرنگ آغاز شد،نام مدارس را غیر انتفاعی گذاشتند، چرا غیر انتفاعی؟ مگر اینها انتفاعی نبودند؟ ازاین گذشته،هر کشوری باید طبق قانون اساسی خودش پیش برود، دولت رفسنجانی بدون اینکه اصل 30 قانون اساسی را لغو اعلام کند و قانون تازه ای جانشین آن بکند به مدارس پولی مجوز داد ، باز می فرمایید پولدارها فرزندانشان را به مدارس ویژه میفرستند ، آن مدارس غیر انتفاعی هرگز ویژه نبودند ، بلکه هیچ کدام از ابتدایی ترین معیارهای استاندارد جهانی ویژه مدارس برخوردار نبودند. منزل مسکونی را تبدیل به مدرسه کرده بودند ، درواقع این یک فریب بزرگ بود توسط دولت رفسنجانی و وزیر غیر متخصص و گوش به فرمان او آقای نجفی روا داشتند.
سوم آیا پولی را که از مدارس غیر دولتی بدست آوردند،خرج چه چیزی کردند؟ خرج مدارس دولتی یا خرج دزدیهای خودشان؟ مگرمدارس دولتی را هم به مدارس پولی تبدیل نکردند؟
بحث اصلی فریب مردم است بوسیله یک دولت فریبکار، اجازه ی تاسیس مدارس غیراستاندارد را صادر کردند ، با هیجانی کردن مردم به کمک صدا و سیما مردم ساده رافریب دادند و جوگیر کردند تا از مدارسی که از ابتدایی ترین امکانات آموزشی هم محروم است،استقبال کنند.
مدرسه فضای ورزشی ،فضای تنفسی، کتابخانه ،آزمایشگاه می خواهد،کلاس دستکم 35 متری ،نور کافی خورشید ،وسایل گرمایشی و سرمایشی ،تراکم 16 تا 20 نفره و....
بحث بعدی آنها مجوز فعالیت کانونهای صنفی معلمان بود ،خانم و همراهانش اصرار داشتند که کانونهای صنفی معلمان و شورای هماهنگی باید مجوز فعالیت از حکومت داشته باشد. در پاسخ گفتم که هیچ ستمدیده ای برای فریاد دادخواهی نیاز به مجوز ستمگر ندارد، حسین ابن علی از یزید مجوز نخواست،نلسون ماندلا ازرژیم آپارتایدآفریقای جنوبی،گاندی ازحکومت هندهیچکدام مجوزنخواستند.
همزمان با پاسخگویی به دنبال جای پای ادبیات تشکیلاتی آنان بودم، کمونیست....؟ نه ! سوسیالیسم؟ نه...! سازمان مجاهدین ، نه...! ملی گرا، نه... !! ملی مذهبی ، نه...! لیبرالیسم ؟ شاید.... !
در مسلمان تندرو بودن آنان تردید نداشتم، داشتن مقنعه ،پوزبند، چادر، ریش و اصرار بر ضرورتِ داشتن مجوز برای کانونهای صنفی معلمان ایران مشکل ذهنی مرا برطرف کرد، کمی در اندیشه فرو رفتم، بالاخره هویت وابستگی آنان به جمهوری اسلامی برای من قطعی شد.
صدای من داشت رفته رفته بالا می آمد، پس ازاینکه همه چیز من برای آنان ازنزدیک قطعی شد، به پرسشهایشان پایان دادند ، و سخنرانی آغاز کردند، نگذاشتم حرفهایشان به پایان برسد،سگرمهایم را در هم تنیدم، با صدای کنجکاوانه ای پرسیدم: آهان پس شما مدافع جمهوری اسلامی هستید؟!
من ساکت شدم ، در خودم فرو رفتم؛ آقای االف کسی بود؛ که واسطه ی وراهنما آنان بود، او خودش مدتی را در زندان گذرانده بود،مرخصی هم می آمد، در زندان از بچه ها کاملا فاصله اش راهم حفظ می کرد.
وقتی گفت پدرم کارهای زیادی برای مردم انجام داد ، 90 در صد پی بردم که او فرزند رفسنجانی است.
آقای الف روی مبل کناری من نسشته بود، ازاو پرسیدم ایشان چه کسی است؟ گفت : خانم هاشمی
هنوز هم نمی خواست بگوید، ایشان فائزه هاشمی دختر هاشمی رفسنجانی است،حس کردم آن زن به آقای الف گفته که هرگز مرا معرفی نکن، حس کردم از نام و آوازه ی پدرش ننگ دارد. ومی خواهد بطور ناشناخته حرف مردم را مستقیم در باره ی پدرش بشنود.
مرد ریش سفید او را کامل معرفی کرد: فائزه هاشمی دختر هاشمی رفسنجانی ...!
به یاد برادرش مهدی هاشمی افتادم که در زندان کنار ما بود. خفت و خواری را در وجودشان احساس کردم، ته دلم خرسند شدم که چگونه مستکبرین بالاخره خوار می شوند ! تپش قلبم به سرعت بالا رفت، به یکباره کاسه ی سرم به جوش آمد ، مغز سرم مانند آسیاب بادی دور خودش چرخید، خون و شلاق و اعدام و اخراج و اسلامشهر و قزوین ومشهد وسمیرم ، جبهه و جنگ ومین و خون واسارت وبمب باران و سکوت و فقر و نمازجمعه و قطعنامه ی 598 و رند ی و دو دوزه بازی وفریب ووو در جمجمه ام همچون گرداب وحشتناکی در هم می لولید ، خودم را برای چنین روزی آماده نکرده بودم.
از من می خواستند که با آنان عکس بگیرم !!! ناخود آگاه از جایم برخاستم، توی ذهنم فریاد زدم : خدا...! در یک دیدارکوتاه هم فریب؟ پوز بند برای چه ؟ چرا خودتان را معرفی نمی کنید؟ چرا آدرس اشتباه می دهید؟ صدای خودم در مغزم پیچید ؛ تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود :
بزرگ شدن زیر سایه ی نیرنگ وخُدعه.....! بزرگ شدن زیر سایه ی خُدعه .....! همین است ...! همین است... ! فتوکپی برابر با اصل ...!
ناخودآگاه بدون توجه به حاضرین ازجابرخاستم وبه طرف انتهای هال و اتاق خواب رفتم، چندین و چند بار این مسیر را طی کردم ، آنها مجلس را به کمک بچه ها و بزرگترها شلوغ کردند ، با خانواده ی اسماعیل عکس گرفتند، من همچنان با خودم تکرار می کردم.
بزرگ شدن زیر سایه ی خُدعه ....! همینه ... ! فتوکپی برابر با اصل....!
آنان برخاستند ، دلم می خواست تا دردسترس هستند، این آخرین حرفم را هم به آنان بزنم، داشتند کفشهایشان را می پوشیدند ،که من با صدایی رسا گفت:
پدر شما ملت ایران را به خاک سیاه نشاند ، مدارس پولی، خصوصی سازی، ووو خودش هم به خاک سیاه نشست، اما این کافی نیست، تک تک لقمه هایی که شما خورده اید، باید از حلقومتان بیرون کشیده شود.
راهرو شلوغ شد، زن همسایه هم بیرون آمد ، اوهم از پنجره فریاد زد: مرگ بر منافق .....!
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar